پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

... هر سال میگیم دریغ از پارسال

روزمرگی اتفاقات دوره ای که همه تمام تلاششون رو میکنن تا حادثه بزرگی قلمدادش کنند بیشتر اذیتم میکنه!

از نو شدن اجباری عید خوشم نمیاد.

از نظافت خشن و آب بستن بیرحمانه خونه متنفرم

از خرید عید فراری ام

از جمعیتی که بین دست فروشها بی هدف چرخ میخورند گریزونم

از تجدید دیدارهای اجباری و لبخندهای مصنوعی و حرفهای آبکیشون که توامه با شمردن انواع شیرینیها و سایز پرتغالهای صاحبخونه بدم میآد

از مسافرتهای عید هم خسته شدم. همون جاها، همون آدمها، میدان نقش جهان، ویلاهای در پیتی شمال، حرم امام رضا، حافظیه دوباره میدان نقش جهان... یه سیکل تکراری

از برنامه ریزیهای "دیگه از امسال حتما..." بدم می آد.

از آشتیهای دم عید بدم می آد.

اصلا من از عید گریزونم

این روشنفکر بازی نیست، فرار از توده مردم نیست، کلاس الکی گذاشتن نیست

دوست ندارم

خوشم نمی یاد

مگه زوره

عزای اجباری رو شنیده بودیم اما شادی اجباری دیگه نوبره امسال همه تلاشم رو برای از بین بردن کسالت عید کردم. از اتاق تمیز نکرده ام بگیرید تا کفشهای خاک گرفته قدیمیم. از اس ام اس تبریک عید هم خبری نیست. دید و بازدید هم به هم چنین

و....

اما فایده ای نداره

کسالت جایی توی روحم لونه کرده. از بین بردن ظواهر بیرونیش مثل قطع کردن ریشه های سرطانه اما غده رو کاریش نمیشه کرد

یه کار نیمه تموم دارم

اگر جسارت و توانایی تموم کردنش رو داشته باشم، اونوقت روحم رو آب و جارو میکنم

راستی امسال دیگه از ماهی هم خبری نیست! بذار ماهی عید خونه ما امسال تو یه خونه دیگه بمیره!

با این تفاصیل دیگه انتظار نداشته باشید که بگم عیدتون مبارک

به جاش میگم

شاد باشید اگه واقعا و از ته دل میخوایید

همین

 

سرزمین طلایی

 

 

تپه کوچیکه و کوتاه و با شیب ملایم وسط دشت سبز شده. دشت تا افق ادامه داره. بازه باز، سبزه سبز. اون دورها قله هایی بین گرد و غبار و مه نیمه پیدان.

تپه یکپارچه سبزه و با گلهای کوچیک آبی و زرد و صورتی پوشیده شده. شروع میکنم به بالا رفتن. کفشهای سبک سفید رنگ پامه طوری که علفهارو زیر پاهام حس میکنم با پیرهن سفید گلدار. گلهای آبی و زرد و صورتی. بالای تپه که میرسم دشت زیر پاهامه و آسمون بالای سرم. قدمهام بی اراده تند میشند. توی باد شروع به دویدن میکنم. نسیم موهامو که آزادانه روی شونه هام ریخته به هم میریزه. ریه هام از حس هوای تازه پر و خالی میشه. می چرخم. و با صدای بلند میخندم. تپه باهام میچرخه. تند تر و تند تر. ناگهان متوقف میشم و خودم رو به پشت روی علفها میندازم. چشمامو میبندم و گردش تند و تیز شادی رو توی قلبم و روی صورتم حس میکنم. آروم می گیرم. گوش میدم. نسیم بین علفها میپیچه و آروم صورتم رو نوازش میکنه و میگذره. صدای بال زدن زنبورها می یاد و دو تا کبک روی دامنه بین چندتا تخته سنگ کوچک دارن آواز میخونن. نمیبینمشون اما میدونم که اونجان. صدای شر و شر جویبار کوچیکی که از دامنه تپه از یک چشمه کوچک میجوشه و سرریز میشه پشت زمینه مداوم تمام نواهای اطرافمه. گرمای خورشید صورتم رو نوازش میده. بوی خاک توی دماغم میپیچه و با بوی تند وتازه علف مخلوط میشه. هوا از رایحه گلهای عسلی سنگین شده. دستام رو باز تر میکنم و روی چمن میکشم. ترده و مرطوب. کبک ها هنوز دارند میخونند. چشمام رو باز میکنم. آسمون آبی ترین رنگی رو که میشه تصورش کرد به خودش گرفته. با تکه ابرهای سفید و پنبه ای. به خورشید خیره میشم و چشمام بارونی میشه. عقابی اون بالا بالاها داره برای خودش قیقاجی میره. شاهپرهاش زیر نور خورشید طلایی میزنه. رطوبت چمن با گرمای آفتاب به هم میپیچه و توی تمام رگهای بدنم بالا می یاد. چشمام رو دوباره میبندم و دستام رو میذارم زیر سرم. گوش میدم. به هارمونی نواها، بوها و رنگها گوش میدم. صدای باد توی گوشم میپیچه. تک تک سلولهای بدنم این آرامش خدایی رو تجربه می کنن. انگار زمان متوقف شده. انگار اینجا بالای این تپه کوچک آخر دنیاست. انگار هیچ جنبنده ای حتی خداوند هم ناظر من نیست. چقدر آرومم. بدنم با گرمای خورشید گرم میشه و چشمام با گرمای خواب. همه چیز توی یک هاله طلایی گم میشه.

 

اینجا سرزمین طلایی منه

خدمت یا خیانت؟!

به بهانه 19 بهمن (روز نیروی هوایی)

 

 

 

امروز 19 بهمنه. روز نیروی هوایی! لزومی به یادآوری نمیبینم که چرا این روز خاص به این اسم نامگذاری شده. حتما همه میدونند که چرا!

اسم بیعت  نیروی هوایی با رهبر انقلاب درست سه روز قبل از به اصطلاح پیروزی انقلاب رو چی می ذارید؟ خیانت؟ نسبت به چه کسی؟ خدمت؟ برای کی؟

خیلی با خودم فکر کردم که آیا کار  ارتش در اون زمان کار درستی بوده یا نه! البته بدون پیش آگاهی از آینده و گرنه الان هر بچه قنداقی چند ماهه هم هم میتونه قضاوت کنه که این کار درست بوده یا غلط!

ما نسل دوم و سومیها همیشه انقلاب رو از دریچه زمان حال و با زاویه دید مخصوص خودمون دیدیم و اکثرمون تقریبا هیچ وقت حتی سعی هم نکردیم که خودمون رو در حال و هوای اون روزها قرار بدیم. من گاهی وقتها که بابا و مامام سر گله و شکایت رو از این اوضاع و احوال باز می کنن این جمله شریعتی رو خطاب بهشون میگم که شما دیگه حرف نزنید و اینکه: (پدر، مادر شما متهمید!!!) اما وقتی عمیق تر فکر میکنم میبینم که موضوع به این سادگی ها هم نیست. خودتون رو تصور کنید در یک جامعه با رژیم دیکتاتوری، اقتصاد بیمار، زندان، شکنجه، زورگویی تحت عناوین فریبنده و ... (میدونم که این جامعه براتون خیلی آشناست!!) و ناگهان یک منجی پیدا میشه که شما رو از دست این حکومت ننگ نجات بده! با این عیب که این منجی یک تاریخ چندین صدساله از عقده ریاست و حکمرانی رو پشت سرش میکشه و اسلاف اون سابقه خوبی در کشورتون ندارند . چیکار میکنین؟ کدوم رو انتخاب میکنین؟ بد یا بدتر؟ هیچ تضمینی نیست که وعده های این منجی درست از آب در بیاد اما شما چون از وضعیت فعلیتون به شدت ناراضی هستید (که البته شاید هم خوشی زده زیر دلتون!!) ریسک میکنید و راه می افتید دنبال این منجی! و فریادهای لوزالمعده ای (این مباد  آن باد!) و تظاهرات و جنبش دانشجویی و پلیس ضد شورش و کوی دانشگاه و دستگیری و ساواک ببخشید سازمان اطلاعات (اصلا چه فرقی میکنه؟!) و شکنجه و بند 209 ا.و.ی.ن و شهادت و .... خودتون رو در حال مبارزه تجسم کنید. موقعیت مکانی خوب و بد در اون زمان برای شما مصداق کسانی هست که در کنار شما هستند و در برابر شما! حواستون هست؟ شاید خدمت و خیانت مفاهیم نسبی اند و با گذشت زمان و تغییر سوی نگاه قابل تغییر! و حالا اگه برگردیم به 19 بهمن اینبار شما اسم این عمل نیروی هوایی رو چی میگذارید؟ خدمت؟ بیعت با مردم؟ ملحق شدن به توده؟ جدا شدن از اقلیت منفور خواهان رژیم؟ نمیدونم! شاید!!!

شما رو نمیدونم اما خیانت برای من جزء معدود قوانین اخلاقیه که معنای صد در صد مطلق داره. اما معدود خیانتهایی هم هست که اگر در زمان مناسب انجام می شد حتما به یک اقدام قهرمانانه و تاریخی تبدیل میشد. مردم چندین سال با رژیم شاهنشاهی مبارزه کردند. از فداییان سیاهکل بگیرید تا فداییان انقلاب و جمهوری اسلامی. وقتی گلسرخی دربیدادگاه شاه چون اجازه دفاع از خلقش رو بهش ندادند نشست و از خودش هم دفاع نکرد و قهرمانانه رفت جلوی جوخه مرگ اینها کجا بودند؟ وقتی چریکها رو قتل عام میکردند، وقتی خمینی رو از قم تبعید کردند، روز دلخراش 29 بهمن 56 تبریز، جمعه سیاه تهران، زندان و شکنجه اینهمه انسان بیگناه و و و ... در اون روزها کجا بودند این بیعت کنندگان ارتش؟ چرا این کار فقط سه روز قبل از تمام شدن همه چیز انجام شد؟ چرا این بازگشت به آغوش ملت اینهمه دیر عملی شد؟ اصلا چه افاقه ای کرد این بازگشت قهرمانانه؟ تفاوتش انجام شدن یا نشدن این بیعت شاید فقط این میشد که 22 بهمن میشد مثلا 30بهمن! چه بهای سنگینی پرداختند این آقایان بابت این بازگشت غیورانه؟ شهید دادند؟ شکنجه شدند؟ زندان دیدند؟ چه بهایی؟!! چیزی که این اقدام رو مشمئز کننده میکنه اصل عمل نیست بلکه نیت عمله و زمانبندی زیرکانه اون.ای کاش این خیانت یکسال زودتر انجام می گرفت که اونوقت تبدیل میشد به یک حماسه ملی! اعتراض نکنین که چه حماسه ای تو هم دلت خوشه!! اون جامعه فرضی اول کار که یادتونه؟ شاید چشم امید خیلی ها توی اون جامعه فرضی به این باشه که (دستی از غیب برون آید و کاری بکند. غیب رو بگیرید مثلا ارتش. مثلا نیروی هوایی...!!) فکر میکنین نسل جوان اون جامعه رو چنین اقدامی چه اسمی میذاره؟ چیزی جز حماسه ملی؟؟!!

در مورد تاریخ میشه خیلی بیرحمانه قضاوت کرد. اما در مورد تاریخ سازها باید احتیاط کنیم. پس من هم قضاوت نمی کنم. نتیجه کار به هر حال همینیه که هست. مهم این بود و هست که زمانی که دریچه آینده به رومون بسته بود تصمیم درست می گرفتیم که نمی دونم ... (گرفتیم یا نگرفتیم؟!)

 

روز نیروی هوایی جدا از تمام حرف و حدیث های اون مبارک همه عقابهای تیزپرواز کشورم و همه اون زحمتکشانی که از روی زمین در پرواز پرنده های آهنینمون شریکند

 

۲۴ دی

من زاده شدم

نیاکانم نه شاهزاده بودند و نه پس مانده پیامبران

در لحظه تولدم نه فرشته ای بر بالین مادرم حاضر شد و نه شیطانی

من زاده شدم

روز تولدم نه کاخی ویران شد و نه ایوانی فروریخت

تولدم نه بشارت داده شده بود و نه اخطار داده شده

من زاده شدم

نه با عطر اقاقیها

نه با نغمه مرغان بهشتی

و نه با ریزش متبسم باران

من زاده شدم

در شبی از شبهای سرد زمستان آذربایجان

و صبحدم چشم گشودم بر سپدی برف

و اینک من هستم

زاده سرزمین کوه و تگرگ و مقاومت

فرزند برف و بوران

هستیم برای تغییر این جهان نیست

از هرچه پیام آور و مصلح و ناجی هراسانم

هستیم اثبات وجود هیچ کس و هیچ چیز نیست

از هرچه برهان برای اثبات ناشناخته ها بیزارم

هستیم تلاشی نیست برای رسیدن به آن رستگاری پوج و ابلهانه

از هرچه بهشت و ثوابکاری آمیخته با طمع گریزانم

هستیم چند دقیقه ای رقص مستانه است در این دنیای پوچ

و تمام تلاشم

هر چه زیباتر  شدن این رقص

و محو و مدهوش شدن در این شیدایی زودگذر

به همین سادگی

تولدم مبارک

یک اگر با یک برابر بود...

به یاد سروان بابک گوهری که فرزندش رو ندیده رفت و همه خدمه پروازی c130

 

وقتی میگن 2 سال از سقوط  c130 گذشت اولین چیزی که به فکرتون میرسه چیه؟

- کشته شدن جوونهای بی گناه مردم؟

- از بین رفتن جمعی از روزنامه نگاران کشور؟

- عدم پاسخگویی مقامات مسوول و تعیین علل سقوط هواپیما؟

- از دست دادن یک هواپیمای چندین میلیون دلاری؟

- کنجکاو شدن در مورد احتمال مثلا خرابکاری در هواپیما؟

- شونه بالا انداختن و گفتن به من چه؟!

.....

صادقانه بگین

- فکر میکنین چند درصد حتی یک لحظه به یاد خدمه پروازی c130 می افتیم بدون اینکه بخواییم به خاطر اشتباه احتمالی!!! اونها در پرواز فحش و ناسزا بارشون کنیم؟

- چند درصد یادمون می آد که اونها هم جوونهایی بودند که اگر نگم ارزشمندتر از خیلی از این ژورنالیستها که دست کم برابر با اونها

- چند درصد یادمون می آد که شاید اشتباه واقعا از خدمه پروازی نبوده که اینقدر بیرحمانه داریم به لجنشون میکشیم؟

- چند درصد یادمون می آد که توی شیون یک هفته ای تلویزیون و مطبوعات و کوچه و بازار حتی یک بار هم اسمی از شهدای نظامی سانحه برده نشد؟

- چند درصد به خانواده اون پروازیهایی فکر میکنیم که حتی یک پیغام تسلیت هم براشون فرستاده نشد؟

....

فراموش کردن خیلی راحته

به خصوص برای ما

برای ملتی با حافظه تاریخی در حد صفر!

ای کاش فقط کمی هوشیار تر و یه خورده منصف تر بودیم

امروز سالگرد یک فاجعه در تاریخ هوانوردی کشورمونه

بیایید قربانیها رو دسته بندی نکنیم!

بیایید یک بار هم که شده ثابت کنیم که

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

باز یک با یک برابر بود

 

اگه روزمرگی زندگی عادی و خسته کننده مون هنوز اندک علاقه ای به بیشتر دونستن در مورد این حادثه در وجودتون باقی گذاشته یه سری به اینجا بزنین

 

زندگی جنگ و دیگر هیچ

به مرگ فکر میکنم و به زندگی و

به ملتی که با یه لبخند گنده میگه "یه هواپیماشون هم افتاد"

دیروز خلیج فارس 2 تا عقاب رو بلعید. به خاطر چی؟ به خاطر کی؟

به ملتی فکر میکنم که نیشش تا بناگوش باز میشه تا بگه به خاطر نظام

به ملتی فکر میکنم که میگه حقوق میگیرن به خاطر همین کارا

به ملتی فکر میکنم که میگه هرکی هندونه بخوره پای لرزش هم میشینه

به ملتی فکر میکنم که میگه کسی مجبورشون نکرده بوده که..

راست میگین. کسی مجبورشون نکرده، پول میگیرن و قبول کردند که بازی اشکنک داره اما

ملت عزیزم که حالم داره از بوی گند نفسهای زهرآگینتون به هم میخوره

آرزو میکنم

با تمام وجودم آرزو میکنم

تا تاریخ یک بار دیگه برای ما مردم فراموشکار قدر ناشناس تکرار شه

تا روزی برسه که با التماسهای گوسفندوار چشم بدوزیم به همینهایی که داریم میگیم برای نظام و به خاطر پول دارن کار میکنن

تا روزی برسه که دوباره خدمت به نظام جاشو با واژه های چاپلوسانه خدمت برای مردم عوض کنه

و آرزو میکنم

با تمام وجودم آرزو میکنم

تا همین هایی که امروز بهشون میخندیم

همینهایی که امروز حاضر نیستیم سرنوشتمون رو با سرنوشتشون پیوند بزنیم

همینهایی که الان با تحقیر نگاهشون میکنیم

همین هایی که وجودشون رو به چاهی تشبیه میکنیم که باید مواظب باشیم توش نیفتیم

همین ها

همین خدمتکاران نظام

اون روز حاضر نشن که برای نظام بجنگند و بمیرند

آرزو میکنم

با تمام وجودم آرزو میکنم

که کرگدنها تفنگ به دست نگیرن، نهنگها دل به دریا نزنن و عقابها نپرند

میخوام نابود بشه اون ملتی که هویت و تاریخش رو فراوموش کرده

میخوام محو بشه اون ملتی که نمک میخوره و نمکدان میشکنه

دلم میخواد اینایی رو که الان دارن اونیفرم پوشها رو اینطور محکوم میکنن و مثل طاعون زده ها ازشون فرار میکنن رو اون روز ببینم

 

دیروز 2 تا عقاب پرواز کردن به سمت خورشید.

و تو

عقاب من

اینو بدون که من باهات میمونم

طاعونت رو با گونه های سرخ خونی این ملت سالم عوض نمیکنم

و اشکهای دیروزت رو با این خنده های تهوع آور کاغذی

چشمات هنوز هم رنگ دریاست و نفست بوی کاجهای وحشی رو میده.

همین طور بمون

ما نابود شدیم

ما غرق شدیم

منو بیرون بکش از این گنداب فراموشکاران

من انتخابمو کردم

یه روز زندگی تو آشیانه عقاب هارو ترجیح میدم به هزار سال خرخر کردن توی این خوکدونی

من انتخابمو کردم

............................

(Wake me up)
Wake me up inside
(I can’t wake up)
Wake me up inside
(Save me)
call my name and save me from the nothing I’ve become

Now that I know what I’m without
you can't just leave me
breathe into me and make me real
bring me to life

………………

 

 

 

 

 

 

انتخاب

یکی کار میکنه و تو کارش با طبیعت احاطه کننده آدمها و مادیات مربوط به اونها بازی میکنه

 

یکی کار میکنه و تو کارش با جان انسانها بازی میکنه

 

یکی کار میکنه و تو کارش با روح انسانها بازی میکنه

 

یکی کار میکنه و تو کارش به خاطر انسانها با جان خودش بازی میکنه!

 

 

یه شغل بذارین جای هر کدوم و صادقانه بگین کدوم یکیش براتون ارزشمندتره!

فکر میکنین نظر شما نظر اجتماع هم هست؟

جواب این سوال برام خیلی مهمه. منتظرم

چرخه معیوب عشق

محبت مادری (و تا حدودی پدری) یه غریضست. غریضه ای که تو تمام جانوران و از جمله انسان وجود داره. شریعتی توی کتاب کویرش از محبت مادرانه مرغی میگه که برای مستقل شدن جوجش اونو بیرحمانه تنبه میکنه و میگه:

 

عشق در اوج اخلاصش به ایثار رسیده است و در اوج ایثارش به قساوت...

 

این عشق نیست شریعتی عزیز! این کاری که این مرغ میکنه تحت غریزه اییه که میراث پاره مغزهای میلیاردها میلیارد مرغیه که نیاکان اون پرنده رو تشکیل میدادند!همین! محبت مادری یعنی چی؟ زنی تو رو 9 ماه تو وجود خودش حمل میکنه. با درد به دنیا می آردت و میشی مرکز جهان برای اون زن! نازت رو میکشه و دردت رو به جون میخره مشکلاتت رو تحمل میکنه. نمیخوره تا تو بخوری و نمیپوشه تا تو بپوشی خم میشه تا بالیدن تو رو ببینه. از خیلی از آرزوهای خودش میگذره به خاطر تو.و به یاد میسپاره و تو تک تک سلولهای مغزش ذخیره میکنه که چه ها کرده. تمام آرزوهای سرخوردشو برای فرزندش نگه میداره و دم نمیزنه. خودش میگه که اینهارو انجام میده چون دوست داره و هیچ انتظاری ازت در قبالشون نداره!(زهی خیال باطل!!). حتی خودشم نمیتونه بگه چرا! تا به حال هیچ مادری نتونسته بگه چرا فرزندش رو دوست داره و براش فداکاری میکنه

 و تو بزرگ میشی. برای خودت کسی میشی. میرسی به اونجایی که باید برای خودت تصمیم بگیری و اونجاست که بزرگترین تراژدی دنیا خلق میشه.

 

من با اراده خودم به دنیا نیومدم. من با اراده خودم پدر و مادرم رو انتخاب نکردم که گدا باشن یا شاهزاده. من ضعیف و ناتوان به دنیا آورده شدم. حتی انتخاب اینکه ضعیف و محتاج محبت باشم هم دست خودم نبود. و محبت دیدم و نوازش شدم و برام فداکاری شد. نه موقعیتم ایجاب میکرد و نه شعورش رو داشتم که بخوام قبولش نکنم و حالا من به اینجا رسیدم با کوله باری از فداکاری و آرزوهای ناتمام والدینم که روی شونه هام سنگینی میکنه. با یه دنیا انتظار برای تلافی همه اون محبتها و اونهمه ایثار! ایثاری که از روی غریضه مادرانه شکل بگیره یه قدردانی غریضی هم میخواد. و وای به حال کسی که بخواد ذره ای از این چرخه بیرون بیاد!

- جبران محبت مادرانه یعنی اینکه تو درس بخونی تا بتونن بهت افتخار کنن

- جبران محبت مادرانه یعنی اینکه تو شغل بالایی به دست بیاری تا عیضا مثل حالت بالا و یکی هم اینکه (البته این در مورد من کمتر صدق میکنه) بتونی بخشی از ایثار مادی رو که برای بزرگ شدنت شده رو جبران کنی

- جبران محبت مادرانه یعنی اینکه تو مطیع محض باشی در مقابل ارزشهای خانوادت که در یه مقیاس بزرگتر در اکثر موارد ارزشهای جامعه رو میسازن. و اگه اعتراض کردی بیرحمانه سرکوب بشی مثل همون جوجه چون این سرکوب شدن همیشه به خیر و صلاحته.

 

(من خیلی از این واژه همیشه میترسم. یه جوری بوی دیکتاتوری و زور میده. جالبه همه کسایی که توسط پدر و مادرشون از انجام کاری منع شدن یا به انجام کاری تشویق شدن همیشه همیشه موفق از آب دراومدن و بعدها از یاغی گریشون پشیمون شدن. برای من خیلی جالبه که حتی یک استثنا هم وجود نداره! 100% درست بودن یه نتیجه همیشه شک برانگیزه. پس نتایج منفی کجان؟ نبودن؟ تو مساله ای اینقدر انسانی که با هیچ قاعده و قانون ریاضی نمیشه به چارچوبش کشید و با قبول اینکه انسان هیچ وقت معصوم نبوده و همیشه خطا کرده،قابل قبول نیست. پس یا آگاهانه و یا ناآگاهانه حذف شدن؟ شاید نتایج تبدیل شدن به آدکهای نقاب موفقیت به چهره زده جامعه کنونی ما یا به تلخی با برچسب افراد شکست خورده از جامعه حذف و کنار گذاشته شدن؟!!)

 

- جبران محبت مادرانه یعنی اینکه یه همسر خوب پیدا کنی. همسر خوب یعنی کسی که تمام در و همسایه تعریفشو بکنن. تا والدینت با افتخار سرشون رو به خاطر این تعریفها بالا بگیرن

- جبرام محبت مادرانه یعنی اینکه تو سعی کنی هیچ وقت شکست نخوری تا مبادا نتیجه یک عمر تلاش اونها برای بزرگ کردنت تو یه لحظه محو بشه و از بین بره

- جبران محبت مادرانه یعنی اینکه تو بچه هایی تربیت کنی تا اونها دوباره به نوه هاشون افتخار کنن

- جبران محبت مادرانه یعنی اینکه تو زندگیت در آسایش باشه تا اونها خیالشون راحت باشه و از اینکه تو رو به یه سر و سامون خوبی رسوندن به خودشون ببالن

- جبران محبت مادرانه یعنی اینکه تو تا حد امکان سعی کنی قبل از اونها نمیری تا اونها غم تلخ مرگ فرزند رو نچشند.

 

متن رو یه بار دیگه با دقت بخونین و به من بگین که

من، دامون 26 ساله، فرزند خلف دیروز و یاغی امروز کجای این چرخه معیوب عشق گم شدم؟

ای کاش مجبور به بازپس دادن عشقی نبودم که برای دریافتش هیچ اراده ای از خودم نداشتم