پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

سرزمین طلایی

 

 

تپه کوچیکه و کوتاه و با شیب ملایم وسط دشت سبز شده. دشت تا افق ادامه داره. بازه باز، سبزه سبز. اون دورها قله هایی بین گرد و غبار و مه نیمه پیدان.

تپه یکپارچه سبزه و با گلهای کوچیک آبی و زرد و صورتی پوشیده شده. شروع میکنم به بالا رفتن. کفشهای سبک سفید رنگ پامه طوری که علفهارو زیر پاهام حس میکنم با پیرهن سفید گلدار. گلهای آبی و زرد و صورتی. بالای تپه که میرسم دشت زیر پاهامه و آسمون بالای سرم. قدمهام بی اراده تند میشند. توی باد شروع به دویدن میکنم. نسیم موهامو که آزادانه روی شونه هام ریخته به هم میریزه. ریه هام از حس هوای تازه پر و خالی میشه. می چرخم. و با صدای بلند میخندم. تپه باهام میچرخه. تند تر و تند تر. ناگهان متوقف میشم و خودم رو به پشت روی علفها میندازم. چشمامو میبندم و گردش تند و تیز شادی رو توی قلبم و روی صورتم حس میکنم. آروم می گیرم. گوش میدم. نسیم بین علفها میپیچه و آروم صورتم رو نوازش میکنه و میگذره. صدای بال زدن زنبورها می یاد و دو تا کبک روی دامنه بین چندتا تخته سنگ کوچک دارن آواز میخونن. نمیبینمشون اما میدونم که اونجان. صدای شر و شر جویبار کوچیکی که از دامنه تپه از یک چشمه کوچک میجوشه و سرریز میشه پشت زمینه مداوم تمام نواهای اطرافمه. گرمای خورشید صورتم رو نوازش میده. بوی خاک توی دماغم میپیچه و با بوی تند وتازه علف مخلوط میشه. هوا از رایحه گلهای عسلی سنگین شده. دستام رو باز تر میکنم و روی چمن میکشم. ترده و مرطوب. کبک ها هنوز دارند میخونند. چشمام رو باز میکنم. آسمون آبی ترین رنگی رو که میشه تصورش کرد به خودش گرفته. با تکه ابرهای سفید و پنبه ای. به خورشید خیره میشم و چشمام بارونی میشه. عقابی اون بالا بالاها داره برای خودش قیقاجی میره. شاهپرهاش زیر نور خورشید طلایی میزنه. رطوبت چمن با گرمای آفتاب به هم میپیچه و توی تمام رگهای بدنم بالا می یاد. چشمام رو دوباره میبندم و دستام رو میذارم زیر سرم. گوش میدم. به هارمونی نواها، بوها و رنگها گوش میدم. صدای باد توی گوشم میپیچه. تک تک سلولهای بدنم این آرامش خدایی رو تجربه می کنن. انگار زمان متوقف شده. انگار اینجا بالای این تپه کوچک آخر دنیاست. انگار هیچ جنبنده ای حتی خداوند هم ناظر من نیست. چقدر آرومم. بدنم با گرمای خورشید گرم میشه و چشمام با گرمای خواب. همه چیز توی یک هاله طلایی گم میشه.

 

اینجا سرزمین طلایی منه

نظرات 7 + ارسال نظر
خاطره دوشنبه 29 بهمن 1386 ساعت 10:15 ق.ظ http://khaterehkh.blogsky.com/

منم میخوام

علی سه‌شنبه 30 بهمن 1386 ساعت 12:01 ق.ظ http://chickensoup.blogsky.com

سلام دامون جان
خیلی معذرت میخوام که یه مدت نبودم و نتونستم سر بزنم
یه مقدار مشکلاتی به وجود اومد که دلیل غیبتم بود
امیدوارم که موفق باشی

تایماز سه‌شنبه 30 بهمن 1386 ساعت 08:57 ب.ظ

پشت دریا شهریست که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است .......

عقاب شنبه 4 اسفند 1386 ساعت 07:24 ب.ظ

همیشه عقابها اوون بالا دارن پرواز میکنن
ولی تو ی سرزمین طلایی تو عقابه بالای سرت میچرخه
دایره وار میچرخه و میاد پایین
کنارت میشینه بالهاشو باز میکنه تا سرزمینت ابهت عقاب و ببینه
و بعد با یه جهش کوچولو بهت نزدیک تر میشه
مستقیم به چشات نگاه میکنه گاهی هم سرشو تکون میده
نمیتونه حرف بزنه
با نگاهش میخواد یه چیزی بگه
ولی همه چیز واسه تو شده یه هاله طلایی
با یه حرکت از جا میپره
جند بار بالاشو به هم میزنه و بعد بزشون میکنه روی سرزمین تو
میره بالا
بالا
گم میشه توی پرتو های طلایی خورشید
و اونم میشه جزیی از هاله طلایی تو

علی چهارشنبه 8 اسفند 1386 ساعت 12:07 ق.ظ http://chickensoup.blogsky.com

سلام دامون عزیز
من آپ کردم .
موفق باشی.

بهروز مدرسی یکشنبه 12 اسفند 1386 ساعت 09:53 ق.ظ http://www.oldpilot.ir

واقعآ شاعرانه و عاشقانه نوشتی .. من حس می کردم که من هم اون جا هستم .. اما راستی .. هیچ فهمیدی که با این تعاریف زیبا منطقه خودتون رو می گی ؟
از کبک گفتی .. خیلی حس نوستالژیک به من دست داد .. رفتم به دوران کودکی .. کبک .. کوهپایه .. زنبور .. بوی نان محلی .. ووو ازت ممنونم

آوای خاموش پنج‌شنبه 1 فروردین 1387 ساعت 12:13 ق.ظ

دقایقی را که این متن را می خواندم ، در سرزمین طلایی تو بودم. تنها یکی دو دقیقه. و چون افکار من و تو کمترین فاصله را با هم دارند ، بی مهابا تمام آن دو دقیقه را ، به اندازه ی همه ی عمر ، بلکه بیشتر ، زندگی کردم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد