پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

تهران، دیگر نمی شناسمت

تهران! این بار دیگر یقین دارم که تو سالها پیش با آخرین خداحافظی ها و آخرین اشکها برای من تمام شده بودی. این بار بعد از اینهمه سال، بازگشت من، اگر بتوان اسم بازگشت روی آن گذاشت نه به سمت حجم عظیم خاطرات گذشته و نه رو به آینده که سفری بود در لحظه. در همین حالای زندگی و برای همین دلیل ساده است که دیگر نمی شناسمت.

بودن در لحظه به معنی انکار گذشته  نیست بلکه توانایی خلق خاطرات جدید در فضاهای آشنا و با انسانهای آشناست. توانایی فهم و قبول استحاله های پیاپی خود و دیگران، تلفیق آنچه بود با آنچه هست و سعی در تجسم خلاق فاصله بین این دو واقعیت و در نهایت  پذیرش دگرگونی تمام نمودهای جهان اوبژکتیو و جای دادن این دیالکتیک لحظه به لحظه ذهنی و عینی در درون همین حالای زندگیست و این اصلا آسان نیست. این اصلا آسان نبود ولی اتفاق افتاد و  شهر نازنینم، اینبارمن در نهایت ناباوری فهمیدم که دیگر نمی شناسمت. این بار و برای اولین بار  از حجم عظیم این مکانهای دوست داشتنی  عبور کردم بی هیچ حسی. نه رنج و نه شادی، نه حسرتی و نه میل به بازگشتی، نه نفرتی و نه محبتی. خالی، مثل حباب صابون و نگاه کردم به کل این مسیر از پل مدیریت تا میدان توحید و پارک لاله و میدان ولیعصر و خانه هنرمندان و به خودم از تبریز تا تهران و سیدنی و ملبورن و به بقیه و برای اولین بار همه چیز را با هم دیدم. عبور تصادفیمان از زندگی همدیگر، درنگ های سر راهی، تاثر گذاری و تاثرپذیری و شدن و شدن و شدن. دیدم که زمان انسانها را تغییر نمی دهد بلکه ما در این تقاطع های بی پایان خود را دگرگون میکنیم و دیگران ما را و ما دیگران را...و برای اولین بار دیدم ، واقعا دیدم که ثابتی در کار این معادله نیست. هرچه هست تلفیق بی نهایت همین حالاست و این بهترین دلیل من است برای گفتن این که تهران! دیگر نمی شناسمت.

و این نهایت شادی و نهایت لذت است. از این به بعد، هرچه هست سفر است. از شهری به شهری. از رابطه ای به رابطه ای. همیشه رو به جلو حتی اگر سودای رفتن چیزی جز توهم یک ماپیچ تودرتو نباشد. ما مخرج مشترک تک تک لحظات میلیونها انسان در طی قرنها زمانیم. محصولی خلق شونده و خلق کننده. استحاله مداوم. اینجا شهر دیگریست. شهر من. شهری که دیگر نمی شناسمش و این نهایت آزادی است.

نظرات 1 + ارسال نظر
سیاوش یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 12:53 ب.ظ

رودخونه همیشه در جریانه ... هست و نیست ! هست و نیست ...
عااالی بود متنت دامون ! دوباره می خونمت ... :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد