پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

ما هیچ، ما نگاه

این نوشته تاریخ دقیق نداره. توی چند ماه آخرکارم  توی نورت فیس  نوشته امش. توی اون روزهایی که هر روز صبح توی راه که می رفتم سرکار آرزو می کردم که بمیرم و نرسم به اون فروشگاه لعنتی. حتی چند بار واقعا وسوسه شده بودم که چشمهایم را ببندم و تا وسط خیابان را آهسته قدم بزنم. اما نکردم، کارد به استخوانم نرسیده بود لابد یا رسیده بود و نبریده بود. جان سخت تر از اونیم که تصورش را می کنم.

 این متن کوتاه را که بین لبحندهای مصنوعی و خوش آمدگویی های مصنوعی تر به ارباب رجوع نوشته شده  یک جور الهام درونی میبینم و  چرا که نه...


'' شاید مشکل از زاویه ای هست که دارم از آن به جهان نگاه می کنم. نوشته های من همیشه از نگاه خودم به خودم روایت می شوند. چرا سعی نکنم  و خودم را از نگاه دیگری نبینم یا دیگری را از نگاه دیگری یا دیگری را از نگاه خودم؟ آیا زمان شکستن این عادت از خود و در خودنوشتن نرسیده؟ پایان خاطرات نویسی؟ شاید به همین دلیله که ذهنم از کلمات خالیه. شاید مشکل نه کلمات که شیوه مکتوب کردنشان باشه. من از لحن خودم خسته ام. من در طی این همه سال برای خودم قابل پیش بینی شدم. هر کلمه، هر جمله، هر چرخش و پیچش کلام  بارها و بارها اتفاق افتاده و دیگه تازگی و جذابیتی برایم نداره. شاید ترس از تکراره که مانع نوشتنم میشه. تکرار خودم که لطفی درش نیست دیگه. تغییر اگر اتفاق نیفته پاپان هرچیزی پوسیدگی است''.

نظرات 1 + ارسال نظر
دختربهار سه‌شنبه 29 مهر 1399 ساعت 10:07 ق.ظ https://dastanekootah.blogsky.com/

دوست داشتم این متنت رو، لطفا بیشتر بنویس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد