پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

یا من یا خودت!

توی این چهار روز از زندگیم خیلی اتفاقها افتاده. توی این چند روزه من پوست انداختم و چندین برابر سایز خودم بزرگ شدم. میخوام بنویسم که چی فکر میکنم چی حس میکنم و چی کار دارن باهام میکنن. میخوام بنویسم تا بمونه. تا حتی خودمم فراموش نکنم که چطور فکر کردم و چه طور عمل کردم. تا سالها بعد این سطور رو یا با افتخار بخونم یا با یه لبخند تلخ!

خیانت برای من جنایتیه بزرگتر از کشتن یه انسان و جز معدود تعاریف اخلاقیه که برای من مفهوم مطلق داره. 100% مطلق. پس از اینجا شروع میکنم. خیانت برای جامعه ما که خانواده من نمونه تیپیک اونه یه مفهوم نسبی شده. در حقیقت برای اطلاق خیانت به یک کار به نتایج اون کار نگاه میشه. اگه مورد قبول بود اون کارت فقط یه شیطنته و اگه نه دهنها پر میشه و این جمله "تو به (اعتماد، علاقه، عشق..) من خیانت کردی" به زبون می آد. پس درس اول: تعریف خیانت قابل جابحاییه. من اینو امروز با تمام وجودم لمس کردم.

من 25 سالمه. نزدیک 2 ماه دیگه میشه 26 سالم. خیلی تصمیمها توی این 26 سال گرفتم. خیلی کارا کردم. خیلی کارا نکردم. به خیلی جاها رسیدم. خیلی چیزا بدست آوردم. اما حالا که دارم با یک فلاش بک دردناک به گذشته نگاه میکنم یه غریبه رو جای خودم میبینم. فقط لحظات معدودی وجود دارن که خودم تو گذشتم حضور داشتم. لحظات خیلی معدود. هرکسی که تا حالا بودم این انسان موفق کامل که الان بوی گندش از هر در و پنجره ای بالا رفته یک عروسک خیمه شب بازی بوده دست خانوادش که اونام هم به نوبه خودشون عروسکهای حقیری بودن دست اجتماع! من هیچ کدوم از تصمیمهای زندگیمو خودم نگرفتم تنها کاری که کردم تایید تصمیماتی بود که برام گرفته شد یا نهایتش گرفتن تصمیاتی که برام مقرر شده بود. 26 سال زندگی من همش کشک بوده. هر چیزی که تو این 26 سال کسب شده متعلق به یه غریبست. من تو تمام عمرم یه ترسو بودم. همیشه از شکست ترسیدم و ریسک نکردم. از سرزنش ترسیدم و خواسته هامو مهار کردم. از عشق ترسیدم و درای قلبمو بستم. از پول زیاد ترسیدم و راههای موفقیتهامو سد کردم و...  ولی دیگه تموم شد. 4روزه که دارم مزه خیلی چیزارو میچشم. اگه تحقیر، اهانت و خیلی چیزای مشابه این رو بذاریم کنار می تونم مزه ترش جسارت رو زیر دندونم حس کنم و طعم شیرین گوسفند نبودنو! نمیدونین چه کیفی داره خورد شدن و سرپا موندن. دلم میسوزه برای همه اونایی که تا حالا امتحانش نکردن! موجودیت خودم رو دارم به خودم اثبات میکنم. من وجود دارم چون مخالفت میکنم. من وجود دارم چون از حرفم دفاع میکنم. من وجود دارم چون به هیچ و پوچ تسلیم نمیشم. تهدید شدم به محرومیت از چیزهایی که حتی فکر کردن بهشون هم برام خنده داره. من از بس خوب بودم که بعضی ها فراموششون شده این تهدیدها برای 14-15 ساله هاست! من چه قدر احمقانه و چه گوسفندوار خوب بودم! ترسم از همه دنیا ریخته. چه قدر حرف قشنگیه که میگن عمل کن اگه عمل کنی ترس محو و نابود میشه. دنیارو به مبارزه دعوت میکنم هم جسارتشو دارم هم توانشو! میدونم که مبارزم علیه عزیزترین کسانمه. چه قدر دردناکه! چه قدر دردناکه که عزیزت بهت میگه انتخاب کن: یا من یا خودت!!

 اگه شما بودین کدومشو انتخاب میکردین؟

 

ادامه داره چون ماجرا هنوز تازه شروع شده. خیلی حرف برای گفتن دارم. خیلی! خواهشمه کسایی بخونن که نمی خوان گوسفند باشن!!

شروع

شروع شد

مبارزه علنی از امروز شروع شد

سخت تر از اونی هست که فکرشو می کردم

پس

باید قویتر از اونی باشم که تصورشو میکردم

همین

آموخته ام که...

این روزها که در آستانه بزرگترین تابوشکنی زندگیم قرار دارم بیشتر از همیشه از حرکات گوسفندوار خودم و اطرافیانم چندشم میشه. این روزها در حال گذر از مرحله دوم گم شدن در شکیات ذهنیم هستم. اعتقادم رو به خیلی چیزها از دست دادم و در عوض هیچ چیز به دست نیاوردم. در حقیقت یه جوری از همه چیز خالی شدم

یاد گرفتم که ایمان کورکورانه عین جهله

یاد گرفتم گه سرنوشت دست ساخته ما آدماست برای فرار از زیر بار مسوولیت کارهامون

یاد گرفتم که گذشته مرده حتی اگه طلایی باشه و آینده نرسیده حتی اگه سربی باشه. تنها چیزی که هست و دارمش زمان حال جاودانست.پس باید غوطه ور بشم در این لحظه بی پایان

یاد گرفتم که وجدان مسخره ترین و خطرناکترین سلاحیه که بشر ساخته برای محدود کردن خودش و دیگران

یاد گرفتم که خیلی چیزایی که ما به خودمون نسبتش میدیم و بهش افتخار میکنیم در حقیقت یه قسمت از قانون طبیعته مثل عشق، بچه دار شدن، محبت مادری و پدری، حتی اگه بخوام کمی تند برم حس میهن پرستی و احترام به والدین!!!

یاد گرفتم که بیشتر قوانین اجتماعی ما نه برای رسیدن ما به تعالی بلکه دقیقا در خلاف جهت این هدف بوجود اومدن

یاد گرفتم که برای جلو رفتن باید یه خورده  دیوانه بود

یاد گرفتم که بعضی مرزهای ممنوعه رو باید شکست. خورد کرد. درهمش ریخت.

و...

مهمتر و شاید دردناکتر از همه

دیگه به خدا اعتقادی ندارم. تا همین اواخر سایه ای از اون موجود برتر رو برای خودم نگه داشته بودم اما حالا...

دیگه به اون لا مکان لا زمان که اون بالا توی هفتمین آسمون نشسته و یه ترازو جلوی خودش گذاشته که مثقالی از خیر و شر با هم قاطی نشن اعتقادی ندارم

دیگه به اون برترینی که با گناهکاری یک نفر آتش غضبش یه شهر، یه کشور یا حتی همه دنیا رو در بر میگیره اعتقادی ندارم

دیگه به کسی که میشه با قاطر به معراجش رفت اعتقادی ندارم

دیگه به اونی که 124 هزار نفر رو فقط برای بستن دست و پای بنده هاش فرستاده اعتقادی ندارم

دیگه به کسی که نصف بیشتر کتاب راهنمای زندگیش!! درباره حل مسائل جنسی پیام آورش و نصیحت کردن اون در مورد رفتارش با زناشه اعتقادی ندارم.

دیگه به اون برترینی که باید ازش بترسم به خاطر عذاب جهنمش و چاپلوسی شو بکنم برای رسیدن به بهشتش اعتقاد ندارم

دیگه به بهشت با جویهای خامه و عسلش و جهنم با دخمه های مملو از آتشش اعتقادی ندارم

خدای من مرده

و من الان آزادم

درحال حاضر تو یه حالت غوطه ور شدن در خلا به سر میبرم. تهی از هر گونه اندیشه، مکتب و روش فکری، فلسفی و سیاسی. شک بهترین کلمه برای ادا کردن همه این حسهایی که نمیتونم وصفش کنم

انتهای این گذرگاه یا سقوطه یا عروج

راستش دیگه زیادم برام فرقی نمیکنه

...

قسمت کامنت بازه برای حرفهای شما. میدونم که نظرات متفاوت خواهد بود. برای خوندنشون آماده ام، اما برای رد یا قبول کردنشون در حال حاظر نه!

این حالت بی تصمیمی الانم برام لذت بخشه

میخوام یه خورده طولانیترش کنم

همین

 

 

فردا

لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام مستم

باز می لرزد دل و دستم

...

ای نخورده مست

لحظه دیدار نزدیک است

...

روز حافظ

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

                             تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس

 

روز حافظ مبارک

 

کابوس

فکر میکنین دردناکترین اتفاقی که ممکنه برای یه نفر پیش بیاد چیه؟

ورشکستگی؟

بیماری؟

از دست دادن یکی از عزیزان؟

مرگ؟

خوب همه اینها خیلی دردناکند

اما به نظر من یه مساله ظریف زیر همه این اتفاقهای بد وجود داره که دردناکترین چیزیه که میتونه اتفاق بیفته!!!

و اون غافلگیری در مقابل حادثه و عدم توانایی در تظاهر به این مبتلا شدن به این دردهاست.

خیلی رسمی شد نه؟

صاف و ساده

تصور کنید یکی رو دوست دارید

عشقتونه

همه زندگیتونه

همه حال و آیندتونه

اما مثل یه جواهر یا یه نقشه گنچ پنهانش کردید

کسی از وجودش خبر نداره

کسی از هستیش آگاه نیست

برنامه ریزی کردین که در یه فرصت مناسب وجودش رو توی زندگیتون به همه اعلام کنید

اما زمان جلوتر از شما حرکت میکنه

و یه روز ناگهان بدون هیچ اخطار قبلی از دستش میدید

گم میشه

بدون اینکه برا آخرین بار ببوسینش

بدون اینکه برا آخرین بار بهش بگین که دوسش دارین

بدون خداحافظی

شما از دستش دادین

برای همیشه

میخوایین چی کار کنید؟

گریه کنید؟

شیون کنید؟

به زمین و زمان بد بگید؟

به همه بگین چه جواهری رو از دست دادین تا مردم هم باهاتون همدردی کنن؟

متاسفم!

اما این غیر ممنکه

تخفیف درد از راه خالی کردن خودتون با گریه و شیون غیر ممکنه

تخفیف درد از راه شریک شدنش با دیگران غیر ممنکه

تخفیف درد عملا غیر ممکنه

گیج کنندست نه؟

و به نظر من این دردناکترین حادثه ایه که در زندگیه هر شخصی میتونه اتفاق بیفته

 

این روزها چه قدر این کابوس داره آزارم میده!!!

 

 

 

 

 

اولین کلاس

من امروز اولین کلاسم تو دانشگاه رو شروع کردم!!

اولین کلاس!!

فقط با دو تا فرق اساسی با کلاسای دیگم

1-      اولین کلاسم از ترم 7 شروع شد

2-      موقعیتم تو کلاس دقیقا 180 درجه نسبت به قبلا ها عوض شده بود!!! دقیقا 180 درجه!!!

 

حالا اگه راس میگین پیدا کنین پرتغال فروش را!!

 

اینم چند تا عکس باحال محصول مشترک دامون و یاشار

کاملا کاملا بدون شرح!

اولیش

 

 دومیش

 

و سومیش

 

شمارش معکوس

کورنمتر دست من بود. شماره معکوسش هم کار میکرد. آهسته اما کار میکرد. میدونستم که داره جلو میره. میدونستم که زمان داره میگذره اما.... شاید واقعا نمیدونستم چه اتفاقی داره می افته...تا... تا زمانی که ثانیه ها شروع کردن به سریعتر حرکت کردن. سیر حوادث داشت از دستم در میرفت و ... و من یه خورده ترسیدم

صدای تیک تیک کرونمتر دیگه نمی یاد. فعلا متوقفش کردم. باید فکر کنم. باید برای گرفتن تصمیمی که همه زندگیم رو عوض میکنه بیشتر فکر کنم. باید ببینم می تونم با این سرعت جدید  هماهنگ شم یا نه؟!! باید ببینم جسارت بعضی کارارو دارم یا نه!!!

این روزها در آستانه گرفتن یکی از بزرگترین تصمیمهای زندگیم هستم! شاید گرفتن این تصمیم تو این برهه زمانی زیاد نمود بیرونی نداشته باشه اما خیلی چیزها برای من تغییر میکنه. تعهد چیزی بوده که همیشه ازش فرار کردم اما مثل اینکه این بار بدجوری و بدجایی گیرم انداخته!!!

برام دعا کنید. به هر زبانی،  به هر شکلی و رو به هر سمتی که دوست دارین و بهش اعتقاد دارید. دعا نه برای رسیدن به چیزی که در حال حاضر درست به نظر میرسه و من می خوامش، بلکه دعا فقط و فقط برای اینکه....

می دونین ...از ای کاش خوشم نمی یاد. اصلا خوشم نمی یاد...

همین