کورنمتر دست من بود. شماره معکوسش هم کار میکرد. آهسته اما کار میکرد. میدونستم که داره جلو میره. میدونستم که زمان داره میگذره اما.... شاید واقعا نمیدونستم چه اتفاقی داره می افته...تا... تا زمانی که ثانیه ها شروع کردن به سریعتر حرکت کردن. سیر حوادث داشت از دستم در میرفت و ... و من یه خورده ترسیدم
صدای تیک تیک کرونمتر دیگه نمی یاد. فعلا متوقفش کردم. باید فکر کنم. باید برای گرفتن تصمیمی که همه زندگیم رو عوض میکنه بیشتر فکر کنم. باید ببینم می تونم با این سرعت جدید هماهنگ شم یا نه؟!! باید ببینم جسارت بعضی کارارو دارم یا نه!!!
این روزها در آستانه گرفتن یکی از بزرگترین تصمیمهای زندگیم هستم! شاید گرفتن این تصمیم تو این برهه زمانی زیاد نمود بیرونی نداشته باشه اما خیلی چیزها برای من تغییر میکنه. تعهد چیزی بوده که همیشه ازش فرار کردم اما مثل اینکه این بار بدجوری و بدجایی گیرم انداخته!!!
برام دعا کنید. به هر زبانی، به هر شکلی و رو به هر سمتی که دوست دارین و بهش اعتقاد دارید. دعا نه برای رسیدن به چیزی که در حال حاضر درست به نظر میرسه و من می خوامش، بلکه دعا فقط و فقط برای اینکه....
می دونین ...از ای کاش خوشم نمی یاد. اصلا خوشم نمی یاد...
همین
سلام !
خیلی خوشحالم که دوست بلاگ اسکای مثل شما پیدا کردم ! راستش من تازه به بلاگ اسکای پیوستم ! به وبلاگ منم سر بزنو نظر خودتو درباره ی وبلاگ جدیدم بگو !
فعلا بای !
سلام
امیدوارم اونکه برای تو بهترینه اتفاق بیفته.
روزی مردی در بیابان حکیمی را دید پرسید؛ نمی دانم شبها شتر خود را ببندم یا به خدا توکل کنم. حکیم گفت برو من امشب به مراقبه می نشینم و فردا پاسخ سوال تو را خواهم داد. فردا مرد برای گرفتن پاسخ به دیدار حکیم رفت. حکیم اینگونه جواب او را داد: شتر را ببند و به خدا توکل کن. . .
سلام
سعی کن زیاد فکر کنی ...
به خودت به خواسته هات به آینده مبهمی که روبروت قرار داره ..
برای تصمیم عجله نکن ..
از اطرافت درس بگیر ...
امیدوارم بهترین گزینه را انتخاب کنی ..
----
به روز هستم
سلام !
ممنونم که به من سر زدین !ما میتونیم دوستای خوبی برای همدیگه باشیم ! فقط امیدوارم بلای بلاگفا اینجا سرم نیاد !
راستی نظرت رو درباره ی تبادل لینک به من بگو !
منتظرما .......
من امیدوارم هر تصمیمی که بگیری خدا کمکت کنه...همین از ته ته دلم برات از خدا خواستم...همین الان
این نظر مربوط به مطلب (شمارش معکوس).
این حست رو اونقدر درک می کنم و حس می کنم که برات قابل تصور نیست .... مثل خودم ... ولی میخوام یه چیزیو بت بگم ... به هر راحی که بریم تهش به (ای کاش) می رسیم ...بعضیاش کمتر، بعضیاش بیشتر ... تعهد کلمه ای که همیشه از فکرش هم متنفر بودم ... مسئولیت، تو کار مهم نیست ... مسئولیت نسبت به حرکاتت، رفتارت و شاد نگه داشتن یه آدم دیگه ... برام نفرت انگیز بود ...
بیشتر از خودت درکت می کنم ...باور کن..چون دقیقا حس می کنم چی میگی و تو چه عذابی هستی... به هر حال منم کلی فکر کردم و آخر سر وقتی مغزم داشت منفجر می شد، چشامو بستم، و پریدم ... (معتقدم هیچ چیزی دردناکتر و سخت تر از این نیست که آدم بخواد خودش رو نصف کنه ... و هر تعهدی نیمی از روح و جسم آدمی رو میگیره)