پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

تا... بینهایت

اگر 70 سال عمر کنید

اگر شادی ها و غمهای زندگی خودتون رو دسته بندی کنید و از 10- تا 10+ نمره گذاریشون کنید

اگر این شادی ها و غمها رو به فاصله های زمانی مشخصی از زندگیتون اعمال کنید

با قبول این پیش فرض که شما یک فرد عادی عستید، فردی همانند میلیاردها فرد عادی دیگه که حداقل در این 100 ساله اخیر در این کره خاکی زندگی کردند و دغدغه های مشابهی با شما داشتند

نمودار زندگی شما، با در نظر گرفتن ضریب خطا به این شکل در میاد!!

حالا ممکنه جای یک پیک و یا نمره اش کم و زیاد بشه یا یکی از این پیکها حذف یا اضافه بشه!!
اما روند کلی زندگی یک فرد عادی کمابیش به همین شکل خواهد بود.

تکرار یک الگوی مشابه برای میلیاردها انسان! تکرار کارهایی که بیشمار بار تکرار شده و بیهوده در پی خلاقیت گشتن در پیچ و خم این همه تکرار.

زندگی کردن در شاهراه زندگی. مثل دویدن در یک دوی ماراتنه. نه کوره راهی، نه برف لگدکوب نشده ای، نه کوهستان ناشناخته ای.

دوراهی و پستی و بلندی هم اگه باشه که قطعا هست، بارها و بارها انتخاب شده و پیموده شده.

چند درصدمون جسارت خارج شدن از این شاهراه رو داریم؟ جسارت گم شدن در بوران کوهستانهای دوردست! جسارت باز کردن یک بزرو جدید؟  جسارت رها شدن در اقیانوس؟ جسارت پرواز کردن؟ چند درصدمون؟

 الگوها فقط به درد کپی کردن می خورند. نصیحتها میزان تکرار رو افزایش می دند. شرع زنجیری میشه بر گردنت و عرف زنجیری به پات! و این وسط یک چیزی گم میشه

چرا هستم؟

این فرصت بی بدیل برای بودن چرا در اختیارم گذاشته شده؟
شاهراه ماراتن زندگی به جایی ختم نمیشه. به پایان نمیرسه. شاهراه زندگی خط مستقیم نیست. مسیر دایره واریه که تریلیونها بار قابل پیموده شدن و تکرار شدنه. تریلیونها بار تکرار!

میلیاردها میلیارد انسان مختارند تا تریلیونها بار همه چیز رو از کوچکترین اتفاق تا بزرگترین حادثه تکرار کنند

اما من برای رهایی آفریده شدم

برای آزادی

برای پیش رفتن در بکرترین سرزمینهای بیرون و درون

زندگی باید

با در افکندن خود به دره

شاید سرانجام به شناسایی خود

توفیق یابیم

کی٬ کجا٬ چرا؟

تازگی ها بازی فکری جدید اختراع کردم که فوق العاده سرگرم کننده و تا حدودی هیجان انگیزه و گاهی وقتها به نتایجی میرسه که حتی خودم رو هم متعجب و انگشت به دهان می گذاره!

البته ناگفته نماند که ایده اصلی این بازی رو از فیلم بنجامین باتن گرفتم.

چیزی رو که در حال حاضر در زندگیتون جریان داره در نظر بگیرید و بعد عاملی رو که باعث ایجاد اون اتفاق خاص شده رو پیدا کنید و بعد همین طور در سیر روند ایجاد این اتفاق مرحله به مرحله به عقب برگردید و این کار رو تا جایی که حافظه تون و وقتتون اجازه میده ادامه بدید. و ببینید به کجاها میرسید!!

مثلا چند روز پیش با خودم فکر می کردم که چرا معلم شدم و بلاخره به این نتیجه رسیدم که اگه برادر پدربزرگم سیگاری نبود من هیچ وقت این شغل رو نداشتم!! تازه چون نمیدونستم چرا این آقای محترم سیگاری شده نتونستم بیشتر از این پیش برم!!
تازه این در حالی هست که شما فقط تاثیر خودتون رو در روند ایجاد اون اتفاقات در نظر بگیرید. حالا تصور کنید که نقش افراد دیگه٬ اتفاقاتی که برای دیگران پیش اومده و حتی حوادث منطقه ای٬ ملی و بین المللی رو هم وارد معادلات کنید!! میتونید به نتایج باور نکردنی برسید. مثلا ممکنه بهتون ثابت بشه که اگر رایس وزیر دفاع آمریکا نمی شد پسرتون هیچ وقت به دنیا نمی اومد!!!


خوب... اینم یه جورشه دیگه!!


سفر۳ و ...

قبل از اینکه قسمت آخر عکسهارو بذارم باید چیزی رو بگم...


اصلا نمیدونم چی میتونم بگم در مقابل اینهمه محبت دوستان عزیزم

عمو بهروز نازنینم٬ آقایان رضوی٬ بازیار٬ بامداد و فریده خانوم عزیز

و همه دوستان دیگه ام در سایت آقای مدرسی

سعادتی بالاتر از این وجود نداره که نبودنت احساس بشه٬ اینکه فراموش نشی٬ اینکه به یادت باشند...و... باور کنید سعادتی بالاتر از این وجود نداره....

و چقدر خوشبختم من که تونستم چنین حسی رو تجربه کنم

میدونم که هیچ وقت نمیتونم جبران کنم

عمیقا ممنونم از همتون

.........................................................................................


۶. جاده کلاردشت

خوب اینجارو اکثرا میشناسید. زیاد احتیاج به معریف نداره فقط یک نکته جالب هست در موردش. هر وقت میرم کلاردشت جنگلها کمی بیشتر ناپدید شدند و ویلاها کمی بیشتر پدیدار!! همه جا حصار کشیه برای ساختن خونه!! راستش برام عجیبه! فکر نمیکنم تا ۲۰ سال دیگه در کلاردشت جنگل و منظره ای باقی بمونه که بتونیم از پنجره ویلاهامون نگاهش کنیم و لذت ببریم. اون موقع دیوار بتنی ویلای همسایه بغلیمون شاید تنها منظره ای باشه که قابل دیدنه...

میسازیم و نمیکاریم!! یاد تفاوت ساختن و کاشتنی افتادم که کوئیلو در مقدمه بریدا میگه...




۷. و در نهایت شهسوار!

با تشکر ویژه از سیاوش عزیز (هایپریکولوژیت رو لینک کردم با اجازه سیاوش جان!!) بابت راهنماییش در مورد جاهای دیدنی شهر و منطقه


ساحل سنگی زیبای شهسوار


رودخانه و ییلاق سه هزار

تکه ای از بهشته این دره زیبا!!

و تا حدودی بکر و کمتر دست خورده

فاصله چندانی هم با شهسوار نداره.


و در نهایت یکی از زیباترین مناظری که میتونید تصورش رو بکنید!!

دورنمای کوه سیالان و دره های اطرافش از دامنه های دره دوهزار


پایان.


و اما پاییز...


آمدن بهار هیچ چیز تازه ای نداره. مثل آمدن پاییزه! چرا سال نمیتونه روزی توی آذر ماه تحویل بشه؟

اینطوری شاید میشد گفت که اتفاق جدیدی افتاده!

پارسال همین موقع نوشتم:

یه کار نیمه تموم دارم

اگر جسارت و توانایی تموم کردنش رو داشته باشم، اونوقت روحم رو آب و جارو میکنم

و کار نیمه تمامم را طوری تمام کردم که اگر تمام پیشگویان عالم اون روز جمع می شدند و چنین پایانی را پیش بینی می کردند فقط بهشون میخندیدم.

بنای نیمه تمامم رو ساختم و بعد از ریشه ویرانش کردم!

جمع بندی آخر سال هم از اون کارهایی هست که زیاد خوش ندارم انجامش بدم. برای همین هم نمیگم سالی که گذشت...

سالی که گذشت، گذشته. همین.

و من هیچ قدرتی برای برگردوندن لحظه های محسور کننده اش و از بین بردن دقایق فاجعه بارش ندارم

من ویران کردن عزیزتریم چیزی رو که داشتم رو به دست خودم، تجربه کردم

و

یاد گرفتم که همیشه باید مسئولیت انتخابم را بپذیرم و آماده پرداخت بهایش باشم. حتی اگه این بها خیلی سنگین باشه

و

یاد گرفتم که آزادی تعاریف بیشماری داره و من حق دارم تعریف خاص خودم رو ازش داشته باشم

من ویران کردن رو یاد گرفتم

شکست خوردن و پیروز شدن رو با هم تجربه کردم

دیوانه وار دوست داشتن و دیوانه وار رها کردن...

رها کردن

رنج کشیدن

و آزادی

همه با هم، یکجا

آیا فراتر از این هم امکان داره؟

تضادی فراتر از این؟

و حالا روحم رو آب و جارو میکنم

تقاضای بخشش از هیچ کسی ندارم به خاطر هیچ کاری

عذاب وجدانی ندارم

احساس گناه نمیکنم

و آماده ام برای دریافت هر آن چیزی که مستحق دریافت اونم

و این احساس بودن به آدم میده

در لحظه بودن

و این حس فوق العاده ای یه...

...

ای کاش سال روزی از روزهای زیبای پاییز که برگها هزار رنگ شدند و هیچ کسی سر هیچ سفره هفت سینی ننشسته و به عقربه های هیچ ساعتی نگاه نمیکنه، ناگهان، بدون هیچ مقدمه ای تحویل میشد!

روز ۱۵ ام!!

اینجا رو رها نمیکنم

اینجا نقطه پیوند من با گذشته و آینده است

اولین پستهام رو فراموش نمیکنم. اینکه در روز ۱۵ ام تصمیم گرفتم چی کار کنم!!

روز ۱۵ ام!!

۲ سال پیش!!

هیچ چیز هیچ وقت تصادفی نیست. هیچ وقت.

دوباره تکرارش میکنم تا فراموش نکنم:


روز ۱۵ ام

پایان یا شروعی دوباره!

عقاب من!

بازی 15 روزه ما امشب به پایان میرسه. می دونم که قرار بود بازیگر اصلی این 15 روز تو باشی اما من چنان مجذوب این بازی شدم که فکر میکنم از تو هم جلوزدم!

میدونی، ما اشتباه بزرگی کردیم! اما شاید بزرگترین نتیجه این 15 روز رسیدن به همین اشتباه بود. در حقیقت ما بازی رو از دقیقه 90 شروع کردیم! میدونی من اینو کی فهمیدم؟  شب 14 ام وقتی در اوج خشم و ناامیدی به این حقیقت تلخ رسیدم که "من گم شدم" خودت قضاوت کن. مگه میشه برای خودی که گم شده زندگی کرد؟!

میدونی! من با یقین شروع کردم. اما امشب بعد از 15 روز به شک رسیدم. شک چیز خوبیه! تردید یعنی هستی، زنده ای. تردید یعنی جستجو. در مقابل یقین که بوی ایستادن و مردن میده. من به شک رسیدم! نسبت به زندگی، جامعه، تو و خودم!!!

 

دوست ندیده ام، با توام! آره با تو! تویی که حتما برای یه نفر یا عقابی یا شقایق

 

تو اونی نیستی که دیگران و حتی خودت تصور میکنی. تو مجموعه تجربه ها، آموخته ها، شکستها و موفقیتهات نیستی! تو ورای همه اینهایی. چیزی برتر از عادت، بالاتر از روزمرگی، بزرگتر از موفقیت، گرانبهاتر از تجربه!

میدونی بعد از 15 روز به این نتیجه رسیدم که مساله این نیست که بتونیم برای خودمون زندگی کنیم یا نه. مساله اینه که بدونیم ما کی هستیم! زندگی کردن برای یه خود تقلبی به اندازه زندگی کردن برای دیگران زجرآوره. خودت رو بشناس! جوهر حقیقی وجودت رو. همونی رو که از چشم خدا چکیده. اون شبنم زلالی رو که قراره دوباره روزی به آفتاب ملحق شه. چیزی رو که خلق شده بشناس و باور کن. نه چیزی رو که خلق کردی یا برات خلق کردند و من باور دارم که لحظه رسیدن به من، لحظه بزرگ رسیدن به اشراقه! لحظه وارد شدن به نیروانا. همون سکوت ابدی!

بازی جدید از امشب شروع میشه. این بازی دیگه مال من و تو نیست. همه دعوتند اما این یه بازیه گروهی هم نیست. چیزیه بین تو و تو! دیگه شمارش معکوسی در کار نیست، عجله ای برای رسیدن وجود نداره. رقابت توش بی مفهومه. هرچی که هست بین خودته و خودت. موفق باشی!!!


 

.

نقطه


سرخط


راهی به جز اینم نیست!

توهم یا حقیقت؟


زخمهای من هنوز بسته نشده بود. تو زخم باز رو نشتر زدی. قبول! خونین و مالینش کردی. قبول! اما انصاف نبود نمک زدن به زخم باز و خونالود! انصاف نبود.

نمیتونم توضیح بدم که چرا این اتفاق افتاد! دلیل واقعیش اونقدر غیر منطقی و اونقدر عجیبه که حتی خودم هم نمیتونم باورش کنم و مشکل هم همینجاست چون اگر ایمانم به این دلیل کامل بود در ترک کردنت حتی یک لحظه هم درنگ نمیکردم همان طور که اگر به یقین برسم که اشتباه میکنم در بازگشت یک ثانیه هم تامل نمی کنم. مشکل من تو نیستی! خودمم!

اگر بگم جنس درد من از جنس درد دیگران نیست باور نمیکنی. باور نکردی! شک من به تو نیست. مادی نیست. اخلاقی نیست. جسمی نیست. حتی خودمم نمیفهمم چرا باید این کار را بکنم. باور میکنی هنوز خودم هم واقعا نفهمیدم که چرا باید ترکت کنم!! میدونی مثل یه شب تاریکه. شب تاریک روح. تو روی یک فلات ایستادی. همراه با عزیزترین کسی که برات وجود داره. یه جاده از روی فلات تا بالای کوه کشیده شده و تو فقط و فقط به بالا و بالاتر رفتن فکر میکنی. همه چیز به نظر عالی میرسه. غرق در لذتی از بودنت و بودن اون وجود نازنین در کنارت ولی بدون اینکه بفهممی کم کم به لبه یک پرتگاه نزدیک میشی. نزدیک شدنت به پرتگاخ حرف امروز و دیروز نیست. سالها با خاطره مبهمی از اون پرتگاه زندگی کردی. رویاش رو دید! در خیالت تصورش کردی. خاطره ای گنگ از جایی که نمیدونی کجاست اما میدونی که وجود داره. تا اینکه یک روزی یک تلنگر، یک عقاب، یک سنگریزه باعث میشه که بلغزی و درست در لحظه ای که داری میافتی دست مهربانت دستت رو میگیره  همه زندگیت اون دسته. امیدهات. آینده ات، آرزوهای طلاییت، زندگیت. میفهمی؟ همه زندگیت. میدونی که به هیچ قیمتی نباید اون دست رو ول کنی. اون پایین ته پرتگاه رو نمیبینی. شبه. یه شب تاریک نمیدونی چه چیزی در انتظارته. همین وحشت از ناشناخته هاست که باعث میشه دستش رو محکمتر بگیری ولی یک ندای باطنی، نمیدونم شاید همون فردی که تلنگر زده بده، یا اون عقاب یا حتی اون سنگریزه بهت میگه: دستش رو ول کن!!!میگه نترس! اون پرتگاه واقعی نیست. فقط زاییده توهم توئه. مثل همون فلات! مثل اون آرزوهای دور و دراز آینده. اون ندا بهت میگه اون کوهی که میخوایید ازش بالا برید فقط چند قدم زیر پاتون دووم میاره. اون کوه، اون جاده با اون دورنمای فریبنده اش فقط یه دروغ شیرینه. قدم توش بگذاری چند قدم نرفته زیر پاتون خالی میشه و برای همیشه می افتید توی پرتگاهی که این بار واقعیه! هر دو تون میافتید! نترس! این دست رو ول کن! و تو یه نگاه به زیر پات می اندازی و یک نگاه به کوه و جاده و دستی که عاشقانه گرفتدت و اعتماد نمیکنی به ندای درون و اعتماد نمیکنی به اون دست. نه بالا میایی نه رها میکنی. همونجا وسط آسمون و زمین معلق میمونی. به آینده زیبایی که با عزیزترینت ساخته بودی فکر میکنی. به اون زندگی آروم و شیرین و ساده. عشق، تلاش، بچه، به دست آوردنها و از دست دادنها، با هم بودن بای همیشه، سختی ها و رنجها....آینده ای که ساده بود و شیرین و گرم و دوست داشتنی. هروقت تصمیم میگری بالا بیایی و بری به سمت اون کوه و اون جاده و اون آینده، اون ندا در درونت میغره: میل خودته! این انتخاب خودته! انتخاب آگاهانه خودت. تو مسئول جنایتی هستی که آگاهانه در حق خودت و طرف مقابلت مرتکب شدی. الان دیگه میدونی. میدونی ماهیت اون کوه چیه! برو! هیچ اجباری بر هیچ کاری نیست. من میتونم سالهای سال به انتظار بازگشت دوباره ات بشینم. هیچ عجله ای ندارم. من هزاران سال میتونم صبر کنم تا تو دوباره بیایی نزدیک این پرتگاه و سقوط کنی و این داستان دوباره تکرار بشه. هیچ عجله ای در کار نیست. برو و من رو فراموش کن. این انتخاب خودته و مسئولیتش تماما با خودته.

و گاهی تصمیم میگیری که رها کنی. اعتماد کنی به چیزی که حتی وجودش برای خودت هم واقعی و اثبات شده نیست چه برسه به دیگران! اون پایین هیچ چیز معلوم نیست. پیچیده در شولای مه و تاریکی. عمیق. سرد. بی نهایت سرد. اما ندا بهت میگه اینها همه اش توهمه. بیا پایین تا ببینی چه خبره. یک دنیا نور. یک دنیا آزادی. رهایی از رنج برای همیشه. پیدا کردن خودت. فقط جسارت داشته باش و اون دست رو رها کن. هم خودت و هم طرف مقابل رو آزار نده. تو میتونی. سخت نیست. احساس گناه نکن. با رها کردن اون دست داری عشق واقعیت رو به اون فرد ثابت میکنی. این پایین یه اقیانوسه. یک اقیانوس آبی و طلایی و تو اگر رها بشی مثل یک قطره سقوط میکنی در این دریای بی انتها. نترس من همیشه این پایین آماده در آغوش گرفتن توام!

....باد تندی میوزه و وجودم که نصفش در دستان توئه و نصفش در چنگ دره میلرزه. تو رها نمیکنی و من رها نمی کنم. تو خسته ای از نگه داشتن من و من خسته ام از غوطه ور شدن در فضای خالی بین آسمان و زمین. اما رها نمیکنی و منم رها نمیکنم... اون پایین اقیانوس آبی –طلاییه یا زمین خشک و سخت؟ نوره یا ظلمت؟ گرماست یا زمهریر؟ و اون کوه آینده! حقیقته یا توهم؟ آرامشه یا عذاب؟ عشقه یا پشیمانی؟ رضایته یا افسوس؟

واقعیت و توهم و بهشت و شیطان و ماده و خدا و روح و نور و سرما و سقوط و ترس و....همه چیز چنان درهم پیچیده شده که...

تو بگو! به کی اعتماد کنم؟ به چی؟

دیگه نای معلق موندن رو ندارم

 

۱۹ بهمن!

میدونی

اون لباس آبی خیلی بهت میاد!
با اون دکمه های درخشانش

و اون علامت کوچک پرواز

...

مهم نیست که آینده چی میشه یا چی باید بشه

مهم اینه که همین الان بزرگترین آرزوم دیدن دوباره توئه توی اون لباس آبی

مهم اینه که همین الان دلم برات تنگ شده

...

از سه نقطه بدم میاد...علامت حرفهایی هست که نباید زده بشه یا نمیتونه زده بشه.

علامت اشکهاییه که باید در خلوت ریخته بشه

علامت بغضهایی هست که نباید بشکنه

ادامه نمیدم

سه نقطه... (تو بخون D.D)