پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پایان یک رویا

تصور میکردم که امروز و امشب لبریز میشم از احساساتی که آنقدر همدیگر رو نقض میکنند که آخرش گیج و پریشان و سردرگم رهام کنند.

تصور میکردم با بازگشت روزها و شبهای خاص تمام احساسات و عواطف مربوط به اونها هم با همون شدت و قدرت اولیه شون بازخوانی و بازتولید می شوند.

تصور می کردم امشب بسیار رنج خواهم کشید. بسیار بیشتر از آنچه قبلا حس کردم و لمس کردم...

اما حالا که امشب از راه رسیده

با خودم فکر می کنم اگر این همزمانی ریشخندآمیز بین شب عاشقان و شب پایان یک رویای سه ساله برای من وجود نداشت آیا هنوز هم حتی قادر به به یاد سپاری دقیق تاریخ این اتفاق بودم؟

تصور می کنم که جوابم  به احتمال قریب به یقین منفی خواهد بود!

میدونم که امشب باید برگردم و نگاهی به گذشته بیاندازم.به پایان کابوس وار یک رویای شیرین و برای هزارمین بار به این فکر کنم که آیا راه دیگری هم وجود داشت٬ که آیا روش دیگه ای هم قابل تصور بود؟ و برای هزارمین بار به این نتیجه برسم که هیچ راه دیگری وجود نداشت و افسوس بخورم به خاطر انتخاب بدترین روش ممکن! افسوس بخورم برای تلخی گزنده لحظاتی که میشد کمتر از چیزی که اتفاق افتاد آزار دهنده باشه و باز برای هزارمین بار فکر کنم که واقعا می شد؟ و برای هزارمین بار به این نتیجه کذایی برسم که نمیدونم...

افسوسی اگر هست و تقاضای بخششی، فقط برای همینه. برای چیزی که امشب بعد از ۳۶۵ شب میتونم اسمش رو به جرات کمبود شجاعت بگذارم و تردید. تردید در برآورد خواسته هام٬ نیازهام و آرزوهام...

و دیگه هیچ افسوسی نیست. هیچ ای کاشی وجود نداره. هیچ اشتیاقی به بازگشت به گذشته و از نو تجربه کردن لحظات حتی شیرین اون روحم رو آزار نمیده. لحظات شیرین لا به لای برگهای خاطراتم بایگانی شدند و با تداعی هر خاطره لبخندی به همراه می آوردن که برای من همین کافیه!

یک سال به همین راحتی گذشته. نه آنقدر راحت شاید! اما به هر حال گذشته! و مهمترین تجربه آن برای من ایجاد حس عمیقی از  ستایش هست نسبت به هر آن چیزی که گذراست و تلاش برای اینکه همیشه جزئی از همین روند پویا باقی بمونم. تلاش برای خو نگرفتن، عادت نکردن، تکراری نشدن و عبور کردن حتی اگر بی رحمانه و نا عادلانه به نظر بیاد اما همیشه تازه و بکر موندن.

امشب اگر قرار باشه بر بستن عهدی در شب پایان اون رویای شیرین، تنها پیمانم با خودم این خواهد بود که هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت اشکهایی را که یک سال پیش در چنین شبی چنان عاجزانه و لبالب از نفرت از خودم و سرشار از عذاب وجدانی کشنده ریختم هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت تکرار نکنم. *من آزادم و از اینکه درک این آزادی باعث میشه که برای همیشه در چنگالش باقی بمونه هیچ واهمه ای ندارم

 

*سایه همیشه همراه روزهای سردرگمیم، رفیق روزهای بارانیم و مرد شبهای تنهاییم ممنونم ازت بابت اینکه مفهومی اینقدر ارزشمند رو به من هدیه کردی.

 

 

شاهدان بی صدا

یه آسمون


دو تا درخت


یه آفتاب


یه بند رخت...

بازهم نوستالژی

(دلم می خواست اینجا یک عکس گروهی از انسانهای متعلق به ۱۰ سال پیش رو نصب کنم که با هم در یک قاب پاییزی منجمد شده بودند. اما چون متاسفانه ۱۰ سال پیش دنیا اینقدر دیجیتال نبود و منم دسترسی به اسکنر نداشتم٬ نتونستم)


و البته بیشتر دلم می خواست سردر این وبلاگ یک تابلو آویزون کنم و روش بنویسم:

اینجا تا اطلاع ثانوی تعطیل است

اما فایده ای نداره. ظاهرا محکومم به اینجا نوشتن. همینجا برهنه شدن در برابر دید همه آدمهایی که یا کنجکاوانه نگام می کنند و یا فقط نیم نگاهی می اندازند و می گذردند. به هر حال محکوم خودخواسته ای هستم به ادامه دادن.

امروز دانشجوهای ترم اول رو بردم فیلد. اولین فیلد! و باز هم نوستالژی امون نداد تا ببینم چی میگم و چی کار می کنم. اولین فیلدی که خودم رفتم رو صحنه به صحنه مرور کردم و در کمال ناباوری متوجه شدم که جز شکلی کلی و مبهم چیزی ازش در خاطرم نمونده! ولی بازهم طعم یک لذت خالص و کودکانه و فارغ از همه قید و بندها رو ازش حس کردم و چشیدم. دقیقا به یاد نمی یارم که ۱۰ سال پیش در روزی که به اولین فیلد دانشگاهم رفته بودم دنیا رو چطور می دیدم. اما یادمه که امیدوار بودم. شاد و سرشار از نشاطی که واقعی بود و بعدش بقیه خاطرات شروع کردند به ردیف شدن در برابر چشمام. تمام لحظات طلایی اون چهار سال. لحظه به لحظه و بعد خودم رو در زمان حال و بین کسانی باز پیدا کردم که نمی شناختمشون. هیچ ارتباطی به من نداشتند. دنیاشون برام غریبه بود. دنیام براشون غیر قابل ورود بود. غریبه بودند. غریبه بودم. طعم گس تنهایی رو بین اونهمه انسان به بدترین وجه ممکن چشیدم و دلم تنگ شد برای ده سال پیشم. همون چکش زدنهای پرحرارت و معصومانه بر روی تکه سنگها٬ همون نگاههای مشتاق دوخته شده به دهن کسی که اسمش استاد بود. همون خنده های ردیف آخر اتوبوس. همون دوستیهایی که به نظر میرسید تا ابد ادامه پیدا می کنه و نکرد! همون تلاشها برای پیش رفتن. بهترین بودن. پرارزش ترین بودن.

از کجا به کجا رسیده بودم! از کجا به کجا!

موجودی شکسته٬ خسته٬ بیمناک از برای آینده نامشخص و مبهمی که جلوی روشه و گذشته ای که مرور و باز مرور کردنش هیچ دردی رو درمان نمی کنه. خسته٬ با تمام وجود خسته و تنها. چقدر دلم می خواست که می تونستم ساعتها گریه کنم...

سه گانه من


از خواب بعد از ظهر بیدار میشم. همه جا تاریکی مطلقه و سکوت. برای چند ثانیه حس زمان و مکانم رو گم می کنم و بعد یک احساس انزجار قوی از همه چیز سراغم میاد. چنین بیدار شدنهای ناخوشایندی همیشه برای من تنهایی و مرگ رو تداعی می کنه.

ساعت ۳ بعد از نیمه شبه و خواب پر زده و رفته نمی دونم به کجا. تلاش نمی کنم برای پیدا کردنش. حس قوی ترسی که کم کم بیدار میشه راه رو بر هر تلاشی سد می کنه. چنین شبهای ناخوشایندی همیشه برای من تنهایی و مرگ رو تداعی می کنه.

یادآوری ناگهانی این حقیقت محض که پایان همه چیز به مرگ ختم میشه. همه تلاشها٬ شادیها٬ غمها. یادآوری تلخ و بیرحم این حقیقتی که نمیدونم چطور قادریم اینقدر زیرکانه و ماهرانه فراموشش کنیم. در چنین لحظاتی با خودم فکر میکنم که چقدر  شادی بوده و هست که خودم رو ازش محروم کردم. چقدر لذت که نچشیدم و نچشوندم.  چقدر عشق که از خودم و دیگران دریغ کردم. چقدر سفر ناکرده٬ جای ندیده٬ کتاب نخونده٬چقدر زندگی که نکردم. در چنین لحظاتی گذشت هر ثانیه از عمرم رو لمس می کنم. حس پیری میاد سراغم. پیری همین جاست و من هیچ کاری نکردم. توی این لحظات خفه کننده دلم می خواد فریاد بزنم از دست عجز و ناتوانی خودم. از دست عزیزانی که دربندم کردند برای فردای بهتری که هیچ وقت نمی یاد. از سر دلسوزی. از سر مهر. در قفسی که درش اگر باز نیست پنجره ها که بازند. با خودم فکر میکنم برای پریدن از پنجره ها پیر شدم. پیر شدم. پیر شدم. پیر شدم. مثل قهقهه در گوشم میپیچه و تکرار میشه

نگاه کن

تو هیچ گاه پیش نرفتی

تو فرو رفتی

دست و پا میزنم. نومیدانه دست و پا میزنم در تنهایی و ترس و پیری و مرگ.

میدونم. این لحظات برای همه بوجود میاد. اما اگر این لحظات تمام ثانیه های زندگیت رو پر کنند چی؟ کشنده است و من تاب ایستادگی در برابرش رو ندارم.

این روزها تمام این حسها٬ تشدید شده و شرور و عاصی به دنبال هم میان و لحظه ای رهام نمی کنند. تنهام٬ پیرم و می ترسم. واکنشم در برابر تمام این حسهای نابودکننده چنبره زدن در خودمه و فرو رفتن بین زانوهام. در آغوش کشیدن خودم در شبهای تنها و سرد اتاقم. میدونی چطوری نه؟ گفته بودی دیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نیازی نیست که این کار رو بکنم. گفته بودی دیگه هیچ وقت تنها نیستم. گفته بودی...

تو هم مثل بقیه ای. مثل بقیه ای که به بندم کشیدند برای فردای بهتر. برای همون آینده طلایی. تو هم عین اونهایی. من رو مثل یک برده به آینده فروختی و الان داری با یک نگاه حق به جانب و پر از بزرگواری به منی که دارم در خودم فرو و فروتر میرم نگاه میکنی و سرت رو به علامت رضایت تکون میدی. من رو به توهم یک رویا فروختی. دستمزدت همینی هست که داری میبینی. تماشای لحظه به لحظه زجر کشیدن و در خود فرو رفتن و فرو شکستنم. برای ذهنی که لبالب پره از حس سادومازوخیستی تماشای لذت بخشی از آب درمیاد نه؟

میدونم باز هم داری سرت رو به علامت فرزانگی تکون میدی اما دیگه اهمیتی نداره برام. دیگه هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداره. من پرم از تنهایی و ترس و پیری. چیزی فراتر از این هم هست؟


آخ

اگه تونستی از دنیای باخ برای یک ساعتی خارج بشی آلبوم جدید نامجو رو گوش کن.

حداقل شعر  "بینظیر" رو گوش کن. محشره! اینهمه هنجار شکنی و اخلاق گریزی رو از نامجو انتظار نداشتم. اونقدر قابل تصور و تخیله صحنه هایی که توصیف میکنه که باور نکردنی به نظر می رسه. 

چقدر لذت میبرم از به اوج رسیدن همزمان محتوای شعر و لحن و کلام و هیجان خواننده و بعد...اون "یافتم". با اون حجم عظیم آرامش. اونقدر حس توی اون یافتم هست که اصلا نمی تونم توصیفش کنم. وقتی همزاد پنداری می کنم با کلام شاعر و همراهش میرم و می برمت با صعود و اوج و اون فرود وهم انگیزش محسور میشم.  دیوانه کننده است!

"دماسنج اگر بگذاری که میترکد آب تمام جهان!"

و صحنه های آخرش که دقیقا همونجوریه که باید باشه

"بیا فیتیله را بگذار که تا کربلا و قدس برویم… همینطوری هرهر کنان و زر زر چرند گویان..."


سکوت و لبخند

ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد


این روزها خودم رو غرق کردم در فیلم و موسیقی و کتاب. نه برای فرار از اتفاقی افتاده که شاید برای بیشتر و بیشتر فرو رفتن و نفوذ کردن در اون!

"باد ما را با خود خواهد برد" کیارستمی رو دیدم امروز. دیروز هم "return" و "banishment" زویاگینتسف رو. از بازگشت بیشتر از تبعید خوشم اومد.

دارم "حکمت شادان" نیچه رو هم میخونم. می دونم لبخند میزنی اما چه کنم؟! از نیچه خوشم میاد. کاریش نمیشه کرد!

دارم فلش بک میزنم به گذشته این روزها. به گذشته من، تو، بقیه...اتفاقهایی رو که افتاده مرور و بازیابی می کنم. سعی می کنم زیاد هیجان زده نشم یا زیاد متاسف یا زیاد لجباز. پرویز همیشه میگه سعی کن از بالا به قضایا نگاه کنی. سخته اما دارم سعی می کنم.

راستی یک سایت اینترنتی پیدا کردم که نیازمندیهای روز همشهری رو به صورت الکترونیکی میزاره توش!! امروز برای چند تا شرکت سی وی فرستادم تا ببینیم چطور میشه. اینو گفتم فقط برای اینکه... خودت میدونی چرا گفتمش!

اگه فکر می کنی از نوشتن اون قطعه شعر فروغ هیچی برام تداعی نمیشه جز فیلمی که امروز دیدم...کاملا اشتباه می کنی! تا به حال نتونسته بودم اینقدر خوب با یه شعر ارتباط برقرار کنم یا به بیانی باهاش  زندگی کنم.در ضمن یه هدف کوچک دیگه هم داشتم از نوشتنش. تکذیب این بیتش در مورد خودم:

من به نومیدی خود معتادم


چیز دیگه ای ندارم بهش اضافه کنم جز سکوت و لبخند

همین


بازخورد

اینجا مال خودمه

برای کلماتی که توش می نویسم مجبور نیستم به هیچ کسی حساب پس بدم

و مختارم هرچی دلم می خواد توش بنویسم

کشف این حقیقت تازگی ها یک لذت سادومازوخیستی بهم میده

 

قبول

دست ِ کلمات را من همیشه زود رو می کنم

پس

تو بگو این بار

،

چه می خواهی بکنی با من و تکرار آینه ها

با من و روز های بی من

با عطش باران و نفرت آفتاب و

این همه سکوت

.............

تو بگو

چه می کنی با آسمان مرصع و

همه ستاره هایی که زل می زنند

شب های تنهایمان را

تو بگو

.............

بگو که

با خاطره ی گرم ِ نفس های تو در سینه ام

من

چه کنم         

آزادی

متنی که ساعت شش صبح بعد از عبور اون موج عصبی و همراه با آرام شدن ضرباهنگ نفسهام و به خواب رفتنم در ذهنم شکل می گرفت قطعا با چیزی که الان دارم می نویسم تفاوت فاحشی خواهد داشت. صبح کلمات در ذهنم می جوشید و جاری می شد. چند بار سعی کردم بلند شم و بنویسمشون اما گنگ خواب بودم و نشد و نتونستم.

نمی دونم آیا چیزی هم مونده که نگفته باشم و نشنیده باشی. گمان نکنم! و من از تکرار کردن حرفهام همیشه وحشت داشتم و دارم و تو اما من رو مجبور به بارها و بارها تکرار کردنم کردی و می کنی.

عبور کردنم از گذشته آسان نبود. دیدی و حس کردی و لمس کردی لحظه لحظه این عبور رو. همیشه در اعماق خاکستری ذهنم تصور می کردم که هیچ وقت، هیچ وقت نمی تونم ازش بگذرم. نمی تونم. میفهمی؟ و این نتوانستن خواسته یا ناخواسته با خودش نخواستن را همراه می آورد. نمی تونم پس نمی خوام! این معیوب بود. عقیم بود. محکوم به فنا بود. من روش اسم وابستگی رو خیلی زودتر از همه گذاشتم و ازش رد شدم. دلایلم هرچی که بود، هرچی که هست الان اصلا هیچ اهمیتی نداره. مهم اینه که به این توانستن رسیدم. تو اسمش رو میگذاری آزادی من بهش میگم رهایی...

و تو نوید رهایی من بودی. پشت شیشه های دود گرفته اون کافه...میدونی بقیه اش رو نه؟

تو با ایستادن و خیره شدنت از پشت شیشه ها، از پشت شیشه هایی که حتی تصویرت رو هم در خودشون منعکس نمی کردند، با صرف ایستادنت من رو از نتوانستن به درون گرداب نخواستن کشوندی. سوم شخص ناظری که هیچ وقت نقشش رو بازی نکرد. تماشاچی که در اصل بازیگردان کل ماجرا بود. چقدر ظریف بازی کردی نقشت رو! چقدر ظریف و ترد و شکننده!

پرده آخر اون نمایشنامه جور دیگه ای رقم خورد. یا شاید همونطوری شد که باید می شد. من هیچ وقت کل نمایشنامه رو ندیدم عزیزم. نمیدونم قرار بود چطور بشه. من فقط غرق بودم در هر اپیزود این ماجرا. اونقدر غرق بود که نفمیدم در صحنه آخر تو بودی که باید میرفتی و گم میشدی در قلب استپهای برف گرفته روسیه. اونقدر غرق بودم در رهایی که بی مهابا دل به برف زدم و گم شدم در اون کولاک سبز- آبی و تو چقدر معصومانه ایستادی و به رد قدمهام خیره شدی و نیومدی و قرار هم نبود بیایی و من نمی دونستم و من چشمانم بسته بود و رفتم و پشت سرت گذاشتم و غرق شدم در این رهایی سبز- آبی. غرق شدم. غرق شدم...

و تو همونجا بودی. پشت همون تپه ماهورها. تو هیچ وقت نرفتی. من هیچ وقت ترکت نکردم. آخ که چه خام بودم که تصور می کردم دنیای آبی من فرسنگها دوره از تو و تو چه نزدیک بودی. چقدر کودکانه منتظر بودی و در نهایت هرم داغ نفسهات بود که من رو بیرون کشوند از سرزمین بلورینم. ستاره آبی به آسمونها برگشت و من، با همین جسم کوچک و نحیفم، با تمام نیازها و خواهشها و کمبودها و ضعفهای انسانیم به آغوش تو.

گفته بودم که بازگشتم، اگه بازگشتی باشه با تمام وجود خواهد بود. گفته بودم و تو اگه گوش نکردی یا باور نکردی یا فراموش کردی، اشتباه کردی. میخواستی برای همیشه در سرزمین سایه ها بمونی؟ پشت تپه ماهورها؟ پنهان؟ دور؟ می خواستی همیشه باشی و نباشی؟ میخواستی همه چیز همین طور یک طرفه بمونه؟ می خواستی. میخواستی یک تراژدی خلق کنی و خودت قربانیش باشی نه حتی قهرمانش. پس چرا اینهمه نزدیک شدی که نفست حصار یخهارو شکست و ذوب کرد؟  چرا اینهمه نزدیک شدی تا درک کنم و لمس کنم و حس کنم عطر و گرمای تنت و لذت آغوشت رو؟ تو همیشه نقطه ثابت من بودی. نبودی؟ اگر نمی خواستی باشی چرا عشق رو رنگ جنون زدی برام؟ چرا؟

تو نوید رهایی من بودی. حالا همراه آزادی من باش. رهایی اگر به آزادی ختم نشه چه ارزشی داره؟ میخواهی رهام کنی در گرداب رهایی. توی اون کولاک و بوران و بین اون همه گرگ که مشتاقانه منتظر دریدن و تماشای دریده شدنم هستند. گرگهای معصوم گذشته. گرگهای معصوم آینده. گرگهای معصوم و زخم خورده همه کنجها و زوایای تاریک و روشن زندگیم. زخم خورده. به حق یا ناحق. جوانمردانه یا ناجوانمردانه اما زخم خورده و با اشتیاقی هوس آلود منتظر لحظه لغزیدنم و فرو افتادنم و شکستنم. من رو نشکن. رهایی بدون داشتن یک نقطه ثابت، فقط یک نقطه ثابت به چه دردی می خوره؟

دغدغه الان هم نتوانستن نیست. من از این مرز و تمام عوارضش مدتهاست که رد شدم. تو با صرف ایستادنت و اون انتظار مرموز و کودکانه عبورم دادی از این مرز. به من نگو تو میتونی. الان دیگه نگو. تمام مهره های پشتم تیر میکشه از درد وقتی میشنوم این کلمات کذایی رو. به من نگو که باید نجات پیدا کنم از تو. به من نگو که باید بگذرم از تو. به من نگو که باید دوباره برگردم به دامن سرد و بلورین همون رهایی. شاید اینبار سپید نه سبز- آبی. اما چه فرقی میکنه؟ من اینبار از نخواستن شروع می کنم و از همونجا به آزادی می رسم نه به نتوانستن. تو هیچ وقت منجی نشدی. دلسوز نبودی. تحمیل نکردی. ادعای فرزانگی نکردی. حالا هم نکن. نباش، نشو. راه آزادی من از نخواستن میگذره. راه آزادی من رو سد نکن. نتوانستن وابستگی بود. نخواستن عشقه. اگه عشق رو از رهایی چدا کنی به هیچ جایی نمی رسیم. به هیچ جایی نمی رسم.

من اگر بزرگم، اگر فوق العاده ام، اگر دیوانه کننده ام همش به خاطر همون موجود کوچکیه که پشت شیشه های دود گرفته مصرانه ایستاد و خیره شد و منتظر شد. اون موجود کوچک و حساس و ظریف و شکننده برای خودش یک دنیای بزرگه. دنیای پر از حس و شعر و درک انسانی. بذار مردابت رو متلاطم کنم. بذار باد بشم و بوزم توی بادبانهای اون کشتی که داره از کسالت ساحل نشینی زنگار میگیره و از بین میره. بذار نفست باشم و بپیچم در ریه های قدرتمندت که مبتلاشون کردی به تنفس خودخواسته زهرآمیزترین سمها. بذار نفست باشم. نفست. نفست. نفست.

من لبریزم از نیاز به دوست داشتن و تو داری پرپر میزنی برای دوست داشته شدن. من تشنه فهمیده شدنم و تو حتی نیازی به کلمات نداری برای نفوذ کردن به عمق ریشه های افکار و احساساتم. تو محتاجی به دیدن و لمس کردن طلوع خورشید و من همون دره ای ام که آفتاب ذره ذره از درونم طلوع میکنه. من فراریم از قفس محدودیتها و باید و نبایدها و تو یه دنیا آسمونی برای پرواز کردن و اوج گرفتنم. من و تو هر دو نفسمون گرفته از مه آلودگی مسموم این خاکی که اسمش رو چه پرمسما گذاشتند سرزمین مادری! محبتش خفه کننده و آزارد دهنده میشه گاهی و همیشه بهش وامدار و مدیونی. من و تو هر دو چقدر محتاج کمی آزادی هستیم برای نفس کشیدن و و و... و تو هنوز مسرانه تلاش میکنی برای دور شدن؟ برای بازگشت به پشت تپه ماهورها؟ برای منجی شدن؟ کنار کشیدن؟ توئی که همواره دم از ندانستن میزدی میخواهی گوشه ای بشینی و با فرزانگی سرت رو تکون بدی و ادعا کنی که چون میدونی چی در دستهای آینده است کنار میکشی و فرار میکنی که اجازه بدی من فراتر برم و اوج بگیرم؟ شیشه های مه گرفته اون کافه رو فراموش کن. تپه ماهورها و سکوت و انتظار و هرچیزی که نیازمند رسیدن من به رهایی بود رو فراموش کن. زمان قابل بازگشت به عقب نیست. هیچ وقت نبوده.

سوم شخص ناظر و همیشه حاضر من تا اینجا تو با من اومدی از این به بعد رو بگذار ما با هم بریم.  آینده نه دوره نه دست نیافتنی. بذار از این به بعد رو شانه به شانه هم پیش بریم. نه من بار تو رو به دوش می کشم و نه تو کوله بار من رو.  نه من قسم همیشه میخورم نه تو قول تا آخر به من بده. بذار بپریم. هرکدوم با بالهای خودمون. هرکسی نتونست بیاد یا نخواست، پرواز رو رها نمی کنیم. هیچ کدوممون. اما بذار با هم بپریم. بذار حداقل تلاش کنیم که با هم بپریم. سخت نیست. فقط کافیه بلند بشی از روی اون صندلی. فقط کافیه که بلند بشی...