پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

چند تا فیلم خوب ۱

خیلی وقت بود دوست داشتم در مورد فیلمهایی که این اواخر دیدم اینجا یه چند سطری بنویسم  تا هم برای خودم آرشیو بشه و هم اینکه شاید به درد دوستان بخوره.

علی الحساب یه چند مورد رو مینویسم تا ببینم بعدا چطور میشه.

فیلمهای خوبی هستند. در واقع فیلمهای خیلی خوبی هستند!!

1. سه گانه آبی٬ سفید٬ قرمز (Trois couleurs: Rouge٬Bleu٬Blanc) اثر جاودانه کریستوف کیشلوفسکی (Krzysztof Kieslowski) محصول 94-1993

اتفاقات این سه تا فیلم در ظاهر هیچ ربطی به هم ندارند. اما بعضی فضاها، تصاویر، نشانه ها و مهم تر از همه پیامی که سعی در منتقل کردنش میشه تو هر سه تا فیلم خیلی مشابه و نزدیکه.

خودم به شخصه قرمز رو که آخرین فیلم این سری هست رو بیشتر از بقیه پسندیدم و سفید رو کمتر از همه. یادتون نره حتما به ترتیب ببینید.


2. زندگی دوگانه ورونیکا (La double vie de Véronique )

محصول 19991. باز هم کیشلوفسکی! 

اول از همه بگم که موسیقی متن این فیلم که

شاهکار پرایزنر یا همون وان دن بودن مایر مشهوره! 

مو رو به تنتون سیخ میکنه! چیزی از داستانش تعریف نمی کنم. خودتون

برید و ببینید!!


3. نوستالژی (Nostalghia)، به کارگردانی تارکوفسکی کبیر! محصول 1983.

نمیدونم چی میشه در مورد این فیلم گفت! فقط میتونم بگم وقتی فقط تیتراژ شروع فیلم رو دیدم فهمیدم که این فیلم بالاتر از حد درک و فهم منه! و نفهمیدم اما لذت بردم از دیدنش!



4. بازگشت (The Return)، آندری زویاگینتسف (یا چیزی در این مایه ها!!!) 2003.

واااییی عجب فیلمی بود! فوق العاده بود. داستان پدری که بعد سالها

به خونه برمیگرده و دو تاپسرش رو با خودش به سفر میبره و سیر

حوادث و اتفاقاتی که در جریان این سفر پیش میاد و...خیلی خوش

ساخته این فیلم. حتما توصیه میکنم که ببینید.



5. تبعید (Banishment)، بازهم آندری زویاگینتسف! 2007. چراغها خاموش، حواسها شش دانگ جمع، سکوت مطلق، تخمه و پاپ کورن مطلقا ممنوع!! اگه دوست ندارید اینطوری فیلم ببینید از خیر این یکی بگذرید! تصاویر، رنگها، فضاها، زوایا همه چی نمادینه تو این فیلم! اما راستش خودم به شخصه بازگشت رو بیشتر دوست داشتم تا تبعید!

بلاخره!

تصفیه حساب کردم و زدم بیرون

به همین سادگی

....



استثمار

پنجره اتاق کار من رو به دیوار واحد بغلی باز می شه که پنجره ای داره با کرکره های همیشه بسته. دیوار زشت و سیمانی و کثیفه. پنجره ها میله دار و در هماهنگی با همان فضای زشت، زندان را تداعی می کنند. اتاق کارم را با سه نفر شریکم. سه تا میز کوچک،صندلی ها، سرور شبکه، پرینترها و... با این اوصاف جای زیادی برای آدمها باقی نمی مونه...

ما اینجا کارهای مهمی می کنیم. محدوده های معدنی کشف می کنیم و بعدش سعی میکنیم همه آدمهایی که اون بالا بالاها نشسته اند رو قانع کنیم که اینجا در آینده یک معدن حسابی می شه و چون اون آدمها با ما خوبند گواهی بهره برداری بهمون میدهند و ما هم می رویم معدنمان را احداث می کنیم و یا همین طوری خام خام محدوده مان را می فروشیم و در نهایت کلی پول به جیب میزنیم... نه نمی زنیم! این یکی را می زنند! سهم ما از این پروسه چیزی جر حقوق ناچیزمان نیست...

کلمه استثمار وقتی به گوشتان می خوره چی در ذهنتون تداعی میشه؟ یه عده کارگر با چهره های آفتاب سوخته و دستان کبره بسته و لباسهای کثیف که سیگارهای بدبو و ارزان قیمت می کشند و در کارخانه های کثیف تر از خودشون کار می کنند. کمترین حقوق را می گیرند و دائم تحت فشار کاری شدید و همیشه در خطر اخراج و بیکار شدن هستند. حق اعتراض ندارند. اتحادیه ندارند. جز فقر و بدبختی و البته بچه های قد و نیم قد هیچ چیز دیگه ای ندارند.

و ما کی هستیم؟ مهندسها، کارشناسها، مدرسها، متصدیان، منشی ها و...

این آقایی که میز بغلی من نشسته یک مهندسه. داره پروژه ای رو انجام میده که حدود 50 میلیون سود خالص برای شرکت داره. سهم اون از این 50 میلیون فقط حقوق 400 هزار تومنی ماهانه اش است.

منشی اتاق بغلیم  دختر  کم سن و سال و خیلی خجالتی یه. زندگی و کارش در شرکت در یک ترس دائمی از مدیر عامل و همه اونهایی که مافوقش هستند سپری میشه. همیشه حاضره. همیشه گوش به زنگه. همیشه در اضطرابه. سهم اون از درآمد کل شرکت 300هزار تومن در ماهه.

نظافتچی شرکت یک خانم جوانه. مسئولیت اداره 2 واحد رو به طور همزمان داره. همه خورده کاری های بیرون شرکت هم با اونه. خانم نظافتچی از 8 تا 5 عصر کار میکنه. خانم نظافتچی بیمه نیست. اون فقط 300 هزار تومن حقوق میگیره.

حسابدار طبقه بالایی، مسئول سایت کامپیوتری، اونها هم همین طور

ما اینجا در کل 16 نفریم. 8 نفر از ما مدیر هستند. فرمانده های لشکری که هر کدوم فقط یک یا دو سرباز دارند.مدیران ما به استثنای چند نفر فقط عصرها بعد تموم شدن ساعت کاری در ادارات دولتیشون به اینجا سری می زنند. اونها کار نمی کنند. مدیریت می کنند. مدیریت کار خیلی سختی است. اونها بابت این کار سخت نهایت 2-3 ساعته بخش عمده ای از درآمد شرکت رو به خودشون اختصاص می دهند.

بقیه ما اینجا از ساعت 8 صبح تا زمانی که معلوم نیست کی باشه کار میکنیم. هیچ کسی در طول روز عملا نمیتونه بیشتر از یک ساعت وقت ناهارش رو به کاری جز زل زدن به کامپیوتر و فشار دادن کلیدها و جمع و تفریق اعداد بگذرونه. پایان زمان اداری زمانی هست که کارها تمام شده باشه. هیچ ساعت کاری فیکسی در کار نیست. کار بعد ساعت 4 اضافه کاری محسوب میشه. هر ساعت اضافه کاری ما در حدود 1000 تومنه!

ما اول کار توافق کردیم که 3 ماه رو به طور آزمایشی کار کنیم. کار آزمایشی یعنی قرارداد و بیمه ای در کار نیست. ما راضی شدیم چون چاره دیگه ای نداشتیم. همه جا همین روال برقراره. هیچ راه گریزی نیست. آقایی که با من استخدام شده بود سر 2 ماه و بعد تمام شدن گزارشی که داشت می نوشت عذرش خواسته شد. اون فقط 300 هزار تومن حقوق می گرفت و همون اواخر تقاضای اضافه حقوق کرده بود. مسئولین شرکت گفتند آقای مهندس با معیارهای ما هماهنگی ندارند در نتیجه آقای مهندس، فوق لیسانس دانشگاه شهید بهشتی، مجبور شدند برگردند به شهرستانشون. آقای مهندس هنوز بی کارند.

ما اینجا خیلی خوشحالیم. خوشحالیم چون حقوقمون رو سر برج پرداخت می کنند و دیرکرد اونچنانی در کار نیست

خوشحالیم چون رفتار مدیران شرکت باهامون مودبانه است

خوشحالیم چون الان که ماه رمضانه یک ساعت دیرتر سر کار میریم

خوشحالیم چون بهمون اجازه داده شده با رعایت کلیه جوانب احتیاطی روزه خواری کنیم!

خوشحالیم چون اینجا حس امنیت می کنیم و خطر تعرض و آزار جنسی تهدیدمون نمیکنه

خوشحالیم چون 5 شنبه ها رو تا ساعت 12 کار میکنیم

ما خوشحالیم چون کار داریم.

و فکر میکنیم همه اینهایی رو که داریم یک جور مرحمت و شانسه و همه چیز میتونست خیلی بدتر باشه.

ما همه مون حتی منشی شرکت فارغ التحصیل دانشگاههای معتبر کشوریم. از لیسانس تا دکترا.

ما اکثرمون متاهلیم. اجاره خانه های کلان میدیم و بعضی هامون هم بچه داریم.

ما اکثرمون بعد اتمام ساعت کاری که البته معلوم نیست کی هست تازه به سر کار دوممون میریم. چون نمیشه با 400 هزار تومن حقوق، اجاره خونه 350 هزار تومنی رو تاب آورد.

ما هیچ اعتراضی به هیچ چیزی نمی کنیم چون اینجا رو خیلی دوست داریم و اصلا دلمون نمی خواد به خاطر یک سو تفاهم احتمالی امروز آخرین روز کاریمون باشه.

ما کار می کنیم

کار میکنیم

کار میکنیم

و وقتی به خونه رسیدیم مثل جنازه می افتیم

ما برای تفریح وقت نداریم

ما برای کتاب خوندن وقت نداریم

ما برای فیلم دیدن وقت نداریم

ما برای س.ک.س با همسرمون وقت نداریم

ما حتی برای فکر کردن وقت نداریم

در عوض همه اینها ما کار داریم

و خوشحالیم

دوباره می پرسم: کلمه استثمار وقتی به گوشتان می خوره چی در ذهنتون تداعی میشه؟



پی نوشت: این نوشتار هیچ تضادی با پست قبلیم نداره!!!!


این روزهای من


واقعا نمی دونم وقتی اینهمه حرف داری برای گفتن چطور و از کجا باید شروع کنی!

اونقدر تجربه های بکر و تازه و ناب داشتم توی این مدت که هر بار اومدم گوشه ای از اون رو بنویسم مرور و بازتولید اون لحظات و مزه مزه کردن حس و رنگ و بوی همراه با هر خاطره سررشته امور رو از دستم خارج کرد!

نمی دونم از آشنا شدن با دختری بگم که برای اولین بار چند شمه از دردها و دغدغه های یک مهاجر رو از نزدیک بهم نشون داد؟

یا از چشمهای منتظر اون پسر بچه توی بازارچه پارک لاله که ملتمسانه به ما دوخته شده بود و وقتی لیوان کوچک ذرت مکزیکی رو بهش دادیم  و اون با دو تا قاشق رفت تا این غنیمت کوچک رو با دوستی٬ برادری٬ خواهری تقسیم کنه.

و یا از اون شب دم کرده تیرماه که توی خیابونهای خلوت دست در دست هم راه می رفتیم و Archive گوش می کردیم و من احساس می کردم که همراه قطره های رگبار تابستانی بخار میشم و به اوج صعود می کنم.

از شلوغی میدون ولیعصر وقتی خودم رو توی جمعیت رها می کنم و و سرخوشانه طعم تند و لذتبخش با دیگران بودن رو با تمام وجودم احساس می کنم

و یا از اون شبی که چشمهای گریان و هراسان پسربچه اسفند دودکنان میدون توحید رو دیدم وقتی گریه می کرد و می گفت که همه پولهام رو دزدیدن و من ایستادم، درمانده تر از اون و وحشت زده تر از اون و عصبانی تر از اون چون فکر می کردم که هیچ کاری نمی تونم براش بکنم و یه چیزی انگار،انگار در وجودم فروریخت...

نمی دونم می تونم از حس آرامش بخش خونه ای بگم که می تونه بدون وجود هیچ واحد عقیم و مزخرفی به اسم خانواده که توش زندگی کنند اینقدر کانونش گرم و  امن و بی دغدغه باشه! جایی که توش انسانها حضور دارن نه اربابها و برده ها در نقش پدرها و بچه ها! جایی که میدونی توش استهزا نمیشی! مورد قضاوتهای پوچ و ابلهانه قرار نمیگیری! نیازی به نقابهای رنگارنگت نداری و... توش خودتی، دقیقا خودت.

و اون لحظه کنده شدن تکه ای از روحم به همراه تندیس کوچک مسیح و عروجش اینبار نه به آسمون که به تن گرم آسفالت بزرگراه چمران توی اون شب تاریک که ناراحت بودم، عصبی بودم و دلم نمی خواست ترکت بکنم و برم

و اتاقهای نمور و کوچک جمعیت دفاع و آدمهایی که بهم نشون دادن همیشه میشه کاری کرد، که یانگ همیشه از تاریکترین و عمیق ترین قسمت ین متولد میشه و رشد میکنه. میبینی! چه شباهت حیرت انگیزیه بین باور کنفسیوسی من و فلسفه دیالکتیکی شما! حالا چه باک که سمبول من رنگ خاکستری نداره!

چشیدن دوباره طعم اشکهایی که با اون موسیقی جادویی Anderia Baver ریختم چون با تمام وجودم درک کردم که با آلینای آروو پارت بلاخره اون آداجیو رویایی اون کافه برف گرفته در قلب استپهای روسیه تکمیل شد و به اوجش رسید.

و اون ستاره سرخ که حالا به جای مسیح جلوی آینه ماشین به رقص در میاد! رفیق به جای پدر! چه جانشینی شکوه مندی!

همه این 3 ماه

همه آدمهایی که شناختم و دارم میشناسم

سیاوش، این باد بی سامان!

فیروزه، ترکیبی از حس احترام و ترس و محبت

آرمان، دوست داشتنی ترین و کودکانه ترین آدم بزرگها

شکیبا، سرشار از زندگی

شیدی...شیدرخ که گاهی نبودنت بیشتر و ملموس تر از بودن خیلی های دیگه احساس میشه

که امیدوارم هرچه زودتر بیایی و باشی

و تو... تویی که بی نیازی از هرگونه توصیفی چون کلمه ها وقتی به تو می رسند باهات همدست میشن و دیگه از اختیار و اراده من خارجند. نوید رهایی من!تو رو فقط میشه با بوسه توصیف کردُ فقط با بوسه...

و همه اون مکانهایی که بار سنگین خاطرات رو به دوش می کشند

میدون ولیعصر

پارک لاله

خانه هنرمندان

آسمان 11 ام

روگذر میدون توحید

گرامافون

راه آهن

و

و

و

و من این روزها عجیب احساس خوشبختی می کنم...

همه چی آرومه...

 

نمیدونم چرا تمام نوشته هام این روزها به نام تو شروع میشه! 

به خودم نگاه می کنم. به جایی که الان هستم و به زندگی که یک ماهه دارم تجربه اش می کنم. 

به خودم نگاه می کنم و به رضایت خاطر و خستگی که هر دو با هم در وجودم رخنه کرده و انگار که ماندگار شده.  

به خودم نگاه می کنم و هنوز مبهوتم.  

پرویز عزیزم 

ممنونم که با مرگت زندگی رو که داشتم با قطره قطره فنا کردن خودم به پیش می بردم برام غیر قابل تحمل کردی. 

ممنونم به خاطر اون احساس خفقانی که از لحظه مرگت هنوز ترکم نکرده و میدونم که دیگه یه جورایی هیچ وقت ترکم نمی کنه. 

احساس خفقانی که مکمل احساس زنده بودنه. که بهت مرگ رو همیشه یادآوری می کنه و تو همیشه به یاد داری که باید تا میتونی زندگی کنی و لذت ببری 

پرنده ای که مرد سایه روشن های زندگیم از قلبم بیرون کشید و بهم هدیه داد روی سینه ام بی قراری میکنه برای رفتن 

برای آزادی 

میدونم که دیگه نمیشه متوقفش کرد 

سفر شروع شده و

پرواز شامگاهی درناها 

پنداری٬  

یکسر به سوی ماه است 

امروز...اینجا

چند ماه پیش قسم خوردم که تا وقتی روزی مثل امروز نرسیده دیگه اینجا هیچی ننویسم!

خوشحالم که به قولی که به خودم دادم عمل نکردم و نوشتم!

امروز که اون روز رسیده یکی از بهترین دوستانم دیگه کنارم نیست. دوستی که نبودش رو الان٬ الانی که اینجام بیشتر حس میکنم.

پرویز عزیزم ممنونم که تشویقم کردی که قولم رو بشکنم.

همیشه می گفتی من مطمئنم تو می آیی. ای کاش امروز بودی...ای کاش...

تو عاشق زندگی بودی. منم میخوام از امروز عاشق زندگی باشم و هر لحظه عمرم رو زندگی کنم و لذت ببرم.

اینکه اینجام حس خوبیه

ممنونم از خودم که آرزو کردم و تلاش کردم و موفق شدم :)

بهشت کیلکاها

بلاخره اون نور طلایی رنگ محسور کننده اعماق سرد و تاریک آب رو روشن کرد. موجی از نور طلایی که نویدبخش گرما و عشق و امید و روشنایی بود. بارقه رحمت آسمانی. چشم امید همه ما که مدتها همه جا رو به دنبالش گشته بودیم. غایت آرزوی تک تک ما. نجات بخش ما. رهایی دهنده ما. هدایت کننده ما به آن سرزمین طلایی نورها و رنگها. سرزمین خدا...

یادم میاد مادربزرگها هزاران هزار تا از ماها رو جمع می کردند و برامون قصه اون جوونای بی باکی رو می گفتند که در جستجوی نور الهی دل به دریاهای دور دست زدند و رفتند. بزرگتر که شدیم معلم هامون بهمون یاد دادند که این پایین پایینا توی دل این همه آب سرد و کثیف هیچ خبری نیست. هرچی که هست٬ هرچی که قشنگ و گرم و خوبه بعد رسیدن به اون نور پاک و فنا شدن در اون اتفاق می افته. یادمه وقتی به معلمم گفتم به نظر من همین جام کلی قشنگه و من دریا رو به آسمون ترجیح میدم معلم سرم تشر زد و همه یه جور ترسناکی نگام کردن و من ساکت شدم و برای همیشه ساکت موندم و بزرگ شدم. در عبادتگاهامون برای شهادت در راه رسیدن به اون نور قدسی دعا کردم. تو تظاهراتمون که بزرگ و میلیونی بود برای اونایی که به الهی بودن اون نور مقدس شک داشتند لعنت فرستادم و کتکشون زدم. به پدر و مادرهای پیر که با غرور و لبخند افتخار می کردند که بچه هاشون در اون نور طلایی فنا شدند و رستگار شدند تبریک گفتم و بعدش شبها یواشکی همراهشون گریه کردم و منتظر شدم. منتظر اینکه یه روزی نوبت منم بشه. یه روزی اون نور طلایی رو ببینم که میاد و من رو میبره به همون جای گرم و زیبا و بدون رنج. دریا دیگه برام بی معنی شد. زشت شد. کثیف شد...

و حالا همین جا بود. اشعه اش شب دریا رو روشن کرده بود. همه ما محو تماشا بودیم. با مغزهای خالی و باله های سرشار از اراده. همه عمرمون رو در انتظار این لحظه تعلیم دیده بودیم. هزاران نفر از ما در جستجوی رحمت و عشق و محبت اون پدر آسمانی که اون بالا بالاها در انتظارمون بود در یک لحظه تصمیمون رو گرفتیم و به سمت اون منبع رهایی و آرامش شنا کردیم...

...................................................................................................................

 ماهیگیر چراغ الکتریکی رو که دیگه نور زرد رنگش توی گرگ و میش سحری بی فروغ شده بود و  آب رو روشن نمی کرد٬ خاموش کرد. با رضایت نگاهی به انبود کیلکاهایی که صید کرده بود انداخت. هزارتایی میشد. زیر لب خدا رو شکر کرد. سیگاری آتش زد و قایق رو به سمت ساحل روند.

.................................................................................................................

و بقیه ما در اعماق همون دریایی که دیگه به نظرمون زیبا و دوست داشتنی نبود در آرزوی رسیدن به بهشت کیلکاها و ظهور دوباره اون نور مرموز طلایی شب شماری می کردیم...

پرویز زندگی را دوست داشت

همیشه میگفتی از بالا به قضیه نگاه کن...از بالا... از بالا.... نمیدونم حالا داری از بالا بهش نگاه میکنی یا واقعا دیگه همه چی تموم شده...رفتی...به همین سادگی رفتی...

آخه نامرد ما کلی قرار با هم داشتیم. مگه قرار نبود پوکر یادم بدی؟ مگه قرار نبود با هم بریم مهمونی و نوید رو قال بذاریم؟ مگه قرار نبود با هم توی خیابونها داد بزنیم؟ مگه قرار نشد از سر اون پروژه لعنتی که برگرشتی تهران بهم زنگ بزنی که ببینیم هم رو؟ قول دادی نامرد. قول... تو که هنوز اون کتاب رو که با اصرار من خریدی تموم نکرده رفتی! باید در موردش با هم حرف بزنیم. باید در مورد همه چی کلی حرف بزنیم... نمیشه اینطوری بری. میفهمی لعنتی؟ میفهمی؟...

اونقدر گریه کردم که دیگه اشکی توی چشمام نیست. مبهوتم. مبهوت...

..............

گودبرداری...ریزش...و پرویز به همین سادگی رفت...