پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

دستها

دستها در هم پیچیده میشه و انگشتها همدیگه رو نوازش میکنند

دستها خطرناکند چون عطش ناک میکنند و جسارت می دهند

و اگر در ساحل دریا، در تاریکی غروب و مستی کامل روی شنها دراز کشیده باشی دستها در نهایت فقط راه به لبها می برند

در اون مکث کوتاه بین تصمیم و عمل، در اون چند ثانیه کوتاه که نگاهمون در هم گره خورده، لبخند میزنم و آهسته زمزمه میکنم که ... پشیمون میشی...

جریان لذت مثل شریانی از خون تازه روی لبهام جاری میشه و کلمات رو با خودش میشوره و محو میکنه

دریا و آسمون میچرخه و همه چیز دوگانه و سه گانه میشه

لذت چشیده شدن، لمس شدن و در هم پیچیدن با نهایت قدرت زبانه میکشه و بعد در یک آن خاموش میشه

 موج سرکش عصیان چند دقیقه ای بیشتر تاب نمی آره و بعدش به نخواستنی بزرگتر از خودش تبدیل میشه

آروم در گوشش زمزمه میکنم که...پشیمون میشی...پشیمون میشی...پشیمون میشی...

ساعت 12 نصف شبه، تنها در خیابانهای این شهر سرد و ساکت قدم میزنم

حسی که دارم آمیزه ایه از تهوع و سردرد و طعم بوسه

مزه مزه اش میکنم و با خودم فکر میکنم که چرا یک روسپی به دنیا نیامدم!

پشیمون میشم... من همیشه پشیمون میشم...

نویسنده سطر آخر رو پس میگیره چون در لحظه تمام کردن این نوشته، بیشتر درگیر تابوهای ذهنیش بوده تا احساسات واقعیش و حالا که دوباره داره اون اتفاق رو مرور میکنه متوجه میشه که پشیمانی از درک و قبول تجربه تازه ای که به هر حال اتفاق افتاده، فقط و فقط راه به یک خودآزاری بی سرانجام می بره...

پاییز

فردا تعطیله، هنوز عادت نکرده ام به تعطیلی شنبه و یکشنبه اینجا...

دیروقته، دارم پیاده برمیگردم خونه، سوت میزنم و سیگار میکشم... ترسی نیست، دیگه دلهره ای از تاریکی ندارم.

خورشید داره میدرخشه، روی چمنهای یکی از تپه های سرسبز سیدنی پارک رها کردم خودم رو، لاکری موسی گوش میدم و مانیفیست مارکس رو میخونم...

صدای موسیقی به طور دیوونه کننده ای بلنده، لیوانهای آبجو هی پر و خالی میشن، فضا تاریک و روشنه، کلمات دوباره نامفهوم شدند. ریتم میگیرم، لیوانم رو بالا میرم ، گرم میشم و ...

دو نصفه شبه، هنوز بیدارم، دلم عجیب تنگ شده برای طبقه بالای نشر رود جایی که میشد ساعتها بین کتابها لولید، دلم تنگ شده برای خانه، پارک لاله، کریم خان و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه از این دست...

سرکلاسم، اسلایدها از جلوی چشمم میگذرند و کلمات انگلیسی روی ذهنم جاری می شوند. بدک نیست، میفهمم چه خبره و همین کافی و امید بخش به نظر میرسه...

قهوه میخورم و نان شیرینی، توی یه کافه وسط کتابهای دست دوم یک کتابفروشی آروم و عتیقه ام که توی های و هوی سیدنی پیداش کردم. هیجدهمین برومر منتشر شده در سال 1948 رو میخونم، حس خوبیه لمس کردن جلد کتابی که نمیدونی چند دست و کجاها

رو گشته تا به تو رسیده...

هنوز رو ترمز کردن با دوچرخه مشکل دارم! اما پر رو تر از اونی هستم که باهاش تو خیابون نرم...

صدای اس ام اس میاد، فاصله بین خودم تا گوشی رو پرواز میکنم! چقدر سخته انتخاب کلمات برای نوشتن چیزی که فقط باید حس بشه... بذار شرح داستان نیمه کاره ام فقط برای خودم باقی بمونه...

هارمونیکا میزنم، روی اقیانوس قایق سواری میکنم، پشت بزرگترین مانیتوری که تا حالا دیدم میشینم و کار میکنم، دلتنگ میشم، افسوس میخورم، لذت میبرم... زندگی میکنم...



بازم رزرو

درست شد یک ماه!

به زودی مینویسم

به زودی...

شروع...دوباره از نو!

رسیدم!

حس عجیبیه...

هزاران کیلومتر دورتر از همه چیزهای آشنا و عجیب تر اینکه حس میکنم غریبه نیستم!

دوره جدیدی شروع شده

و من با آغوش باز به استقبالش میرم.

همین


خداحافظ تهران


آخرین نگاهها از پنجره دود گرفته تاکسی

مدرس... هفت تیر... کریم خان...خردمند...نشر چشمه...صندلی خالی پارک جلوی کلیسای مریم... دستشویی آدم کشها... اشک... اشک... اشک... سر حافظ و آخرین نگاه به میدون ولیعصر...  و در نهایت به سمت راه آهن...

بدرود تهران

با همه صبحهای منتظر در ایستگاههای بی آر تی و اتوبوس

و با همه بعد از ظهرهای سکوتهای دنج باغ تاریکی پارک لاله و لیوانهای چای روی میزهای زوار دررفته چوبی

و همه عصرهای تاریک و روشن خانه هنرمندان

سرمای زمهریر زمستان و آش داغ دکه کوچک خانه

یه آش و یه چایی نبات...حفظ شده بودیم انگار! صندلی آش1، صندلی آش 2! تو شبهای سرد سردی که پرنده پرنمیزد توی پارک

بدرود همه دوستی هایی که  انگار ابدی شدند

اتوبانهای سه نفره پر از موسیقی و سکوت

اشکهای اون شب بعد از رفتن پدری که پدر بودنش رو 25 سال فراموش کرده بود

موسیقی جادوویی Tin Hat توی اون شب برفی در سکوت اعماق جنگل که چهار نفری همدیگه رو محکم در آغوش گرفته بودیم

تجربه هر آن چیزی که در طی این مدت قابل تجربه و امتحان شدن بود

عبور از مرزهای ممکنات و حتی ناممکنات و مزه مزه کردن لذت و طعم بلوغ و آزادی

تحمل لحظات دردناک بازخواست. گشت، کلانتری، محاکمه...

شبهای مستی، موزیک، آغوش...

در هم پیچیدن تنها وروحهامون

افسوسی نیست، هیچ افسوسی نیست انگار، جز نشتری در اعماق قلبت از سنگینی بار این انتخاب خودخواسته برای سفر کردن به دور دستها

بدرود شهر کثیف لعنتی زیبای من

90/4/2

فقط 17 روز دیگه مونده تا پرواز...




سرزمین کانگوروها



فقط یه برچسب بر روی یک صفحه از صفحات گذرنامه

موجودیتی مستقل به نام ویزا. مستقل از آنچه بر روی اون چسبیده شده.

اجازه نفس کشیدن در آزادی به مدت 4 سال!

حس غم و شادی هم زمان

.

.

.

دارم میرم به سرزمین کانگوروها...


کارگران جهان متحد شوید...

طنین جاودانه اینترناسیوناله به زبان فارسی

در یوتیوب ببینید

برخیز ای داغ لعنت خورده، دنیای فقر و بندگی
جوشیده خاطر ما را برده به جنگ مرگ و زندگی
باید از ریشه براندازیم کهنه جهان جور و بند
وآنگه نوین جهانی سازیم هیچ بودگان هرچیز گردند
روز قطعی، جدال است آخرین رزم ما
انترناسیونال است نجات انسانها
برما نبخشند فتح و شادی خدا، نه شه نه قهرمان
با دست خود گیریم آزادی در پیکارهای بی امان
تا ظلم از عالم بروبیم نعمت خود آریم به کف
دمیم آتش را و بکوبیم تا وقتیکه آهن گرم است
روز قطعی جدال است آخرین رزم ما
انترناسیونال است نجات انسانها
تنها ما توده جهانی، اردوی بیشمار کار
داریم حقوق جهانبانی نه که خونخواران غدار
غرد وقتی رعد مرگ آور بر رهزنان و دژخیمان
در این عالم بر ما سراسر تابد خورشید نور افشان
روز قطعی جدال است آخرین رزم ما
انترناسیونال است نجات انسانها

رزرو

پست فروردین:

رزرو


نخندید!! همینیه که هست!!