پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرویز زندگی را دوست داشت

همیشه میگفتی از بالا به قضیه نگاه کن...از بالا... از بالا.... نمیدونم حالا داری از بالا بهش نگاه میکنی یا واقعا دیگه همه چی تموم شده...رفتی...به همین سادگی رفتی...

آخه نامرد ما کلی قرار با هم داشتیم. مگه قرار نبود پوکر یادم بدی؟ مگه قرار نبود با هم بریم مهمونی و نوید رو قال بذاریم؟ مگه قرار نبود با هم توی خیابونها داد بزنیم؟ مگه قرار نشد از سر اون پروژه لعنتی که برگرشتی تهران بهم زنگ بزنی که ببینیم هم رو؟ قول دادی نامرد. قول... تو که هنوز اون کتاب رو که با اصرار من خریدی تموم نکرده رفتی! باید در موردش با هم حرف بزنیم. باید در مورد همه چی کلی حرف بزنیم... نمیشه اینطوری بری. میفهمی لعنتی؟ میفهمی؟...

اونقدر گریه کردم که دیگه اشکی توی چشمام نیست. مبهوتم. مبهوت...

..............

گودبرداری...ریزش...و پرویز به همین سادگی رفت...


نظرات 12 + ارسال نظر
دارینوش چهارشنبه 19 اسفند 1388 ساعت 02:14 ب.ظ http://Fly.blogsky.com

سلام.
همه میان و میرن اما بعضیا بااینکه میرن ٬ میمانن.یادشون یه جورایی پخش میشه تو کل زندگی.
روحش شاد
روحش با بهزادم شاد.

مهرو پنج‌شنبه 20 اسفند 1388 ساعت 02:10 ب.ظ

من از این اسامی سر در نمیارم...اما با دیدن عکسش گریه ام گرفت...بسیار جوان...با لبخندی بسیار زیبا...متاسفم خیلی کلمه ی مسخره ایه...حداقل ابنجا خیلی بی معنیه ....نمیگم متاسفم...نمیدونم چه نسبتی با هم داشتین اما با هر نسبتی حستو لمس میکنم.....
روحش شاد.

مهرو خیلی حیف بود...خیلی
پرویز خود زندگی بود. همه عاشق خنده هاش بودن. پرانرژی و امید و جوونی...
و همه اش توی ۱۰ ثانیه موند زیر خروارها خاک. همه اش توی یک آن نابود شد...
باور نمی کنم...هیچ کسی از دوستانش باور نمی کنن...
یکی از بهترین دوستانم بود. یکی از نزدیک ترین دوستانم. جاش همیشه خالی میمونه

فریده پنج‌شنبه 20 اسفند 1388 ساعت 08:31 ب.ظ

واقعا غمگین شدم مارال جان.خیلی متاسف شدم خیلی.یاد روزی افتادم که خبر مرگ دوست عزیزم سحرناز را که فقط 19 سال داشت شنیدم.دختری نازنین...چوب شیطنت و بی احتیاطی اش را خورد.من توی بهشت زهرا واقعا حالم بد شده بود.نمیتونستم بپذیرم اون همه نشاط و زیبایی و تحرک بیجان شده داره میره زیر خاک.الان خودمم گریم گرفته.
مرگ دوست جوان خیلی سخته درکت میکنم.تسلیت میگم.خدا رحمتش کنه.

خیلی سخت تر از خیلی سخته فریده
هر چند ساعت یه بار با خودم میگم پرویز رفته. نیست. دیگه هیچ وقت نمی بینمش. دیگه هیچ وقت حرف نمیزنیم. نمی خندیم. بحث نمی کنیم. تو سو کله هم نمیزنیم... دیگه هیچ وقت....
و هربار باورم نمیشه
نمیتونم بپذیرم
نمیتونم باهاش کنار بیام
خیلی سخته...

مهدی هومن جمعه 21 اسفند 1388 ساعت 09:41 ب.ظ http://www.sherepaqrsi.persianblog.ir

روحش شاد
و یادش گرامی

م. هومن شنبه 22 اسفند 1388 ساعت 08:17 ب.ظ http://www.sherepaqrsi.persianblog.ir

راستش از خوندن این خبر واقعاً‌تعجب کردم و احساس تاسف .

میدونم مهدی جان!
همه ما همین طوری شدیم
باور نکردنی بود...

شاهین دوشنبه 24 اسفند 1388 ساعت 07:05 ب.ظ

خوب منتقل شدن همیشه خیلی راحت اتفاق میافته مگه اینکه بخواهی نپذیریش

البته من اصلا معتقد نیستم که جایی برای رفتن وجود داشته باشه

تو دومین کسی هستی که توی این یک هفته این رو میگی که جایی برای رفتن وجود نداره!!
دوبار با دو منظور از زمین تا آسمان متفاوت این جمله رو شنیدم! برام عجیبه که بین اعتقادات کاملا متفاوت چقدر شباهت میتونه وجود داشته باشه!
البته منم میتونم با تئوری خودت به کلمه انتقال که استفاده کردی خرده بگیرم! انتقال به کجا؟
پرویز دیگه وجود نداره. فرقی نداره با دیدگاه مادی گرایی نوید به قضیه نگاه کنی یا دیدگاه تناسخی تو (من این وسط فقط ناظرم!). اون دیگه وجود نداره. پس این کلمه ؛؛انتقال؛؛ تو به اندازه ؛؛رفت؛؛ من چرنده!
من اسم این اتفاق رو نابودی میگذارم. اگر روحی این وسط وجود داره و نا میراست اون روح دیگه پرویز نیست. میفهمی منظورم رو؟ من ماهیت انسانی پرویز رو دوست داشتم. اون دوستم بود نه اون روحی که برام به اندازه تعریف همون خدایی که هیچ وقت نشناختمش بزرگ و سرد و خالیه.
بازگشتی اگر در کار باشه برام ایجاد علاقه نمیکنه. کسی که متناسخ میشه دیگه پرویز نیست!
پس حق دارم به خاطر از دست دادن همیشگی دوستم ناراحت باشم. حق دارم اگر پذیرفتنش برام سخت باشه و....
اما راستش رو بخوایی این حالت ناباوری فقط ۲ روز طول کشید. بعدش با چنان وسواسی به زندگی چسبیدم که انگار ممکنه همین یک دقیقه بعدی از دستش بدم. به مرگ فکر کردم و اینکه چقدر نزدیکه و من چقدر از زندگی و اونهمه لذتی که میتونستم ازش ببرم استفاده نکردم و ناراحت شدم. نه برای دوستی که مرده که برای خودم!
دلم میخواد همه ثانیه های زندگیم رو زندگی کنم...

امیر جداری چهارشنبه 26 اسفند 1388 ساعت 02:10 ق.ظ

انا لله و انا الیه راجعون = همه از خدائیم و بازگشت همه بسوی اوست
اگر دوست شما و یا نامزدتان رفت کار او از این دنیا تمام شد مانند من و شما و دیگران که کارمان از دبستان تمام شده و دیگر به دوره ابتدائی باز نخواهیم گشت . اگر دوستش داری برایش خیرات کن و از او از کارهای خوب و بدش عبرت بگیر و خودت را بیشتر اصلاح کن و البته صواب کارهایت را برایش بفرست و زندگی ات را ادامه بده آن طور که امیر المومنین ع میفرماید چنان زندگی کن که لحظه ای بعد خواهی مرد و چنان زندگی کن که سالهای سال زنده خواهی ماند . خدا صبر و اجرتان دهد

ممنونم از کامنتتون اما من به این چیزها اعتقاد ندارم و دلم هم نمی خواد برای اثبات نظرم با کسی بحث کنم
همین

شاهین چهارشنبه 26 اسفند 1388 ساعت 11:00 ق.ظ

انتقال به فرکانسی دیگر
مهم نیست بالاتر یا ایین تر


دقیقا چیزی که باعث ناراحتی تو شده خودت هستی نه کس دیگر

و این رو هم بدون که با گفتن اینکه من ناظرم به جایی نمیرسی

فقط منفعل مییشی و ادم منفعل با ادم مرده فرقی نمیکنه

گفتم که بهت (اگر) روحی باشه که به فرکانس دیگه ای هم منتقل بشه اون دیگه پرویز نیست.همون موجود ماورای انسانی عظیمیه که عجیب ازش بدم میاد این روزها....
من یه انسانم شاهین. با همه ضعفهام. با همه تواناییهای انسانیم. با همه شادیها و غمهای انسانیم. و اینها رو دوست دارم. اینجا روی همین خاک که شما اینقدر ازش گریزانید بهترین روزهام رو زندگی میکنم. میخندم. گریه می کنم. لذت می برم. رنج میکشم. مبارزه میکنم. شکست میخورم. پیروز میشم و...
این زندگی رو دوست دارم. دلم دیگه پدر نمی خواد. نه زمینی نه آسمانی! دلم تحکم همراه با مهربانی نمی خواد. دلم اون لبخند سرد آزاردهنده از سر دانایی کل و مطلق رو نمی خواد. دلم هیچ موجود عظیم بی نهایت غیر قابل فهم رو نمی خواد.
میفهمی؟
حق با توئه. من ناظر نیستم. انتخاب می کنم. انتخاب کردم. انسان رو انتخاب کردم. بذار خدا بمیره. پشیزی برام ارزشی نداره. بزار پدر بمیره و من آزاد باشم. این تنها چیزیه که الان برام اهمیت داره

شاهین پنج‌شنبه 27 اسفند 1388 ساعت 10:20 ق.ظ

برکت باشد

باشه...
منم دیگه بحث رو ادامه نمیدم
همون چیزی که تو گفتی...

رویا جمعه 28 اسفند 1388 ساعت 05:27 ق.ظ

I'm building a cage to chew things over,
Far from where the rats can chew my brain.
Losing the game and the deck's uneven,
the building blocks of ruin...
I'm going insane with my eyes wide open,
The stage has set the tone.
Chewing the pain and it wont stop breeding,
It moves from square to square...
I've pushed my field, now it comes to this,
I've touched my dreams, but still I bleed

فریده شنبه 29 اسفند 1388 ساعت 02:55 ب.ظ

نوروز مبارک عزیزم.امیدوارم امسال سال شادی باشه برایت.
یاد دوستت هم گرامی.
امسال سال ببره سال قدرت.(امیدوارم!)قدرتمندانه زندگی کن.
این کاریه که خودمم میخواهم بکنم یعنی باید بکنم.
نوروز خوش بگذره.میدونم زیاد عید را دوست نداری ولی لذت ببر.
سال ببر مبارک

ممنونم فریده جان بابت آرزوهای زیبات
به لطف تکنولوژی!!دارم کامنتت رو از شمال میخونم
جات رو همین الان زیر این بارون خالی کردم!! :)

دختربهار شنبه 7 فروردین 1389 ساعت 12:51 ب.ظ

دامون عزیزم
سال نو مبارک...امیدوارم امسال سال خوبی برات باشه.
با عشق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد