نمیدونم چرا تمام نوشته هام این روزها به نام تو شروع میشه!
به خودم نگاه می کنم. به جایی که الان هستم و به زندگی که یک ماهه دارم تجربه اش می کنم.
به خودم نگاه می کنم و به رضایت خاطر و خستگی که هر دو با هم در وجودم رخنه کرده و انگار که ماندگار شده.
به خودم نگاه می کنم و هنوز مبهوتم.
پرویز عزیزم
ممنونم که با مرگت زندگی رو که داشتم با قطره قطره فنا کردن خودم به پیش می بردم برام غیر قابل تحمل کردی.
ممنونم به خاطر اون احساس خفقانی که از لحظه مرگت هنوز ترکم نکرده و میدونم که دیگه یه جورایی هیچ وقت ترکم نمی کنه.
احساس خفقانی که مکمل احساس زنده بودنه. که بهت مرگ رو همیشه یادآوری می کنه و تو همیشه به یاد داری که باید تا میتونی زندگی کنی و لذت ببری
پرنده ای که مرد سایه روشن های زندگیم از قلبم بیرون کشید و بهم هدیه داد روی سینه ام بی قراری میکنه برای رفتن
برای آزادی
میدونم که دیگه نمیشه متوقفش کرد
سفر شروع شده و
پرواز شامگاهی درناها
پنداری٬
یکسر به سوی ماه است
اینکه با مرگ یکی زندگی رو بفهمی خیلی خوبه
البته معلومه نه هر کسی
عقاب وقتی اوج می گیره در چشم مردم زمین کوچک به نظر می رسه .
پرویز اون عقاب بود
ممنون دامون عزیز که بهم سر می زنی اگه با این اوضاع قمر در عقربی که دارم هر چند وقت یه بار آپ می کنم به خاطر اینه که می دونم دوستان تیز بین و نکته سنجی مثل شما دارم
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
...
گاهی یه تلنگر...
خودش می دونه چجوری بزنه (-:
به هر حال برای تو اینطوری زد دامون جونم.
خیلی عکسی رو که گذاشتی دوس داشتم.
...
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
----
نوشته ات منو یاد این شعر سهراب انداخت که برات نوشتم.
دختر بهار نازنینم
ممنونم که سر زدی
راستش میونه خوبی با سهراب ندارم اما این شعری که ازش نوشتی واقعا مناسب حس و حالی بود و هست که موقع نوشتن این پست و کلا این روزها دارم. برام جالب و قابل تامل بود. مرسی عزیزم.
سلام
عکس قشنگی گذاشتی. اگه دنبال ازادی هستی که کلا باید از مملکت بری! به هر حال عکس و موضوع خیلی به هم میاد.
می دونم خوشت نمیاد ولی خب دیگه! چه میشه کرد:
روز زن را تبریک میگم.
میگم یکخورده بیشتر بنویسی بد نیست ها!
فریده عزیز
ممنونم که هنوز به اینجا سر میزنی
راستش این روزها خیلی درگیرم. حتی در حسرت چند ساعت خواب درست و حسابی موندم!!
خودم هم دوست دارم بیشتر بنویسم. مخصوصا اینکه حرفهای زیادی برای گفتن و نوشتن هست این روزها...
سعی میکنم این کار رو بکنم
با اینکه خوشم نمیاد اما بازم مرسی از تبریکت ;)
چقدر متن زیبا و پر احساسی نوشته اید....گل
نمیدونم چرا اینقدر این نوشته رو لمس کردم!!شاید چون از نزدیک در جریانش قرار دارم و میبینم هم خستگیت رو..هم رضایتت رو...
:) لینکت کردم.
مرسی :)
شیخ بی چراغ دوباره و از جایی دیگر شروع کرد...
می دونی دامون؟ از پستت ترسیدم...نمی دونم چرا اما دلم هری ریخت پایین...همیشه دلم می خواست تو این لحظه هایی که نمی تونم هیچ حرفی بزنم حداقل حضور داشته باشم...کنار حتی نمی دونم کی...!آخ دامون عزیز...من این روزها خیلی می ترسم...اما خوب می دانم که سالهاست گلدان چینی چلسوار شکسته است!
ای واااااااااااااااای! اینجا هنوز سوت و کور مونده! می خوام گیسامو بکنم! نکنه با خودت قهری؟؟ منو بگو فکر میکردم تاحالا ده تا پست جدید نوشتی!
:))))
نه با خودم قهر نکردم
در واقع از شدت آشتی با خودم دیگه وقت نمی کنم اینجا رو به روز کنم
یعنی اینم نیستا!!!
اونقدر حرف هست برای گفتن که واقعا نمی تونم انتخاب کنم برا همینم آخرش هیچی نمی نویسم!!
اما تو گیساتو نکنی ها!!!! می نویسم. به زودی.... قول! :)