پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

چکه های مداوم

آناتما، مخدر همیشگی من، زخم زننده و التیام دهنده، خودآزاری مداوم لذت بخش این روزهای تاریک
A Natural Disaster


It's been a long cold winter without you
I've been crying on the inside over you
Just slipped through my fingers as life turned away
It's been a long cold winter since that day

It's hard to find
Hard to find
Hard to find the strength now but I try
And I don't want to
Don't want to
Don't want to go on and speak now
Of what's gone by
Cos no matter what I say
No matter what I do
I cant change what happened
No matter what I say
No matter what I do
I cant change what happened

You just slipped through my fingers
And I feel so ashamed
You just slipped through my fingers
And I have paid


مرثیه ای برای یک رویا

باید مرداد باشه الان، 3 ماه میگذره! باورم نمیشه که اینقدر اتفاق توی این سه ماه افتاده باشه اما سکوت اتاق و این تنهایی کذایی بهم یادآوری میکنه که همه چیز واقعا توی این سه ماه اتفاق افتاده. واقعا اتفاق افتاده.

بازگشت به ایران در بدترین زمان و به بدترین شکل ممکن شروع شد و به پایان رسید. شادی بازگشت اگر واقعا شادی یی در کار بود البته، بعد از 3 روز به تلخی مرگ خودخواسته سمانه آغشته شد. بهت و افسردگی بعد از این اتفاق رو نه میخوام و نه میتونم توصیف کنم. انگار وطن کشیده محکمی کشید روی گونه ام تا اون ته مانده امید رو هم از چهره ام بروبه و ببره. و روبید و برد. درمانده و محبوس بین دید و بازدیدهای بی انتهای فامیل، گریه هام مثل همیشه سهم اتاقم بود و قهقهه های خنده ام سهم دیگران. ولی انگار این بار همه چیز اونقدر واضح بود که بارها سوال چرا اینقدر افسرده و کلافه ای رو از این و اون بشنوم. افسرده و کلافه بودم چون با تمام وجودم درک کردم که نمیشه مثل یک توریست به وطن برگشت، که تاوان مرگ سمانه را من باید با انتخاب بین خودم و اون بدم و من اون رو انتخاب کردم و به فاک رفتم. درد داشت دیدن ویران شدن آجر به آجر هر اون چیزی که توی این چهارسال ساخته بودیم. درد داشت ویران کردنش و لبخند زدن، درد داشت تماشای رفتن عزیزی که تمام زندگیت بوده و هست، اما باید انتخاب می کردم. بین به فنا رفتنش و از کنار من رفتنش باید یکی رو انتخاب میکردم و من برای تصمیم گرفتن حتی یک لحظه هم درنگ نکردم و اون مثل ماهی، مثل یک پر سبک کبوتر از لابه لای انگشتهام سر خورد و رفت، رفت. به همین سادگی...

بازگشت به تهران کابوس این رفتن رو به یک جهنم تمام عیار تبدیل کرد. صبح از قطار پیاده شدم، تنها، تنهای مطلق. میدان توحید همون بود که بود، عابرگذر نواب که شبها تند و با ولع همدیگه رو روش میبوسیدیم، عابربانک ملت، تاکسی های ولیعصر اول چمران که روزهای گرم تابستون که نمی شد از خیابونهای فرعی میان بر زد و رسید به پارک لاله اولین انتخابمون بود، کباب ترکی اول ستارخان، انتخاب همیشه آسون و در دسترس امروز کجا بریم، سوپرمارکت سر کوچه سوسن، کوچه سوسن، کوچه سوسن و اون لبخندهای آروم و اطمینان بخش وقتی از سرکوچه میدیدمش که منتظر ایستاده و گرمی دستهاش توی عصرهای زمهریر زمستان تهران. کوچه سوسن و زود میخوابیم، زود صبح میشه، زود میریم سرکار، زود تموم میشه، زود میبینیم همو...کوچه سوسن و اشک و اشک و اشک...

مثل دیوانه ای که از خودآزاری لذت میبره سوار همون تاکسی های لعنتی شدم تا ولیعصر. غیرقابل توصیف و دور از انتظاره میزان دردی که یک نفر میتونه تحمل کنه و نشکنه و نیافته. که با نشستن روی اون سنگ آشنایی که روش مینشست و منتظرم میشد توی اشک هاش غرق نشه، که با دیدن اون جگرکی کوچک از درد به خودش نپیچه، هر مغازه، هر کنج، هر خیابان فرعی کشاورز و کریم خان روایت خودش رو داره، به خودم لعنت می فرستم به خاطر حجم انبوهی از خاطرات کوچک که با هم خلق کردیم. لعنت به این مسیر، لعنت به اون رستورانی که جمعه ها مهمونش بودیم و من عاشق سوپهاش بودم، لعنت به بعد از ظهرهای بهاری روزهای جمعه که قدم میزدیم توی کوچه پس کوچه های بولوار، لعنت به اون دامن بلند و جورابهای ضخیم مشکی که لذت پوشیدنش رو حالا با این دامنهای کوتاه و پاهای لخت حس نمیکنم.   لعنت به پراگ،گرامافون، چاپلین، لعنت به اون سمند سفید، لعنت به اون شبی که مجسمه مسیح رو روی آسفالت داغ اتوبان چمران رها کردیم، لعنت به اون حرکت آونگ وار داس و چکش و نسیم خنک شبهای تابستانی اتوبان و شبگردی های سه نفره مون که حک شده در مغزم، روی تک تک اتمهای بدنم تکرار میشه این تصویر لعنتی. آینه ای از تمام دنیای ویران شده ما. شب، اتوبان، سمند سفید با داس و چکش رقصان با نوای موزیک، من روی صندلی عقب که بازوی دو عشق زندگیم که اون جلو نشسته اند رو نوازش میکنم. چقدر بزرگ بود این صحنه. اونقدر عظیم و غیرقابل باور بود که بی همتا و تکرارنشدنی بودنش رو هربار با تمام وجودم حس میکردم و میچشیدم و لذت میبردم...

و لعنت به خردمند، نشر چشمه، نشر رود، لعنت به اون دو تا برج بلند که هربار دیدنش یاد پرویز رو زنده میکنه. اومدم و رفتم و تو چقدر راحت رفتی برای خودت زیر خروارها تل خاک خوابیدی بی انصاف...

پارک خانه هنرمندان صبحها اصلا به سحرانگیزی و لطافت عصرها و شبهاش نیست اما اینجا آخر این سفر کذایی بود و رها شدن در آغوش حمید نازنینم که نگران و هراسان از انفجار بغضم پشت تلفن تا اینجا اومده بود بهترین قسمت این سفر.

چقدر خوبه دیدن آدمهای آشنا...

درد و لذت اون یک هفته با هیچ مقیاسی قابل اندازه گیری نیست. لذت دیدن دوباره بچه ها که پر از شور و اشتیاق کار می کردند، بحث می کردند و می نوشتند و برنامه ریزی می کردند. لذت کشیدن بهمن کوچک توی کافه عمو حسین که بعد رفتن من متولد شده بود و ندیده بودمش، اون گپ فوق العاده با علی رضا که الان یک ماه و خورده ای هست که مهمان سلولهای رنگارنگ بازداشتگاههای رنگارنگ تهران و کرجه، لذت دیدن اینهمه رفیق و رها شدن در این جمع مصمم و سرزنده حتی اگه برای چند دقیقه کوتاه و فراموش کردن همه اون کابوسی که داشت ذره ذره اتفاق می افتاد... خوب بود همه اش، عجیب خوب بود. انگار که هیچ وقت نرفته بودی، انگار که این یک سال هیچ وقت اتفاق نیافتاده بود...

به جز اونی که 13 هزار کیلومتر دورتر داشت همه چیز رو به تاراج میداد تو هم بودی که تونستی برینی به این سرخوشی! تویی که نفهمیدی که جهار روز و یک هفته زمان خیلی طولانی یی نیست برای از دست دادن. نفهمیدی که اینجا تک تک ثانیه ها برای من هم وزن طلا می ارزند. لجاجت هر دومون باعثش شد. اوج افسردگی من و اوج بیرحمی تو از دیدن این افسردگی. میدونی، بعضی وقتها عجیب بی رحم میشی. تشنه حرف زدن بودم باهات، تشنه لمس کردنت، بوسیدنت، رها شدن توی آغوشت و لبریز شدن از تو، نشد، نشد لعنتی. حتی نشد که یک دل سیر نگاهت کنم. یادته اون کابوسهای مداوم من؟ اون هماغوشی های مکرر ناتمام و سادیستی. تبدیل لذت به شکنجه روحی؟ چرا از بین همه رویاهای من این یکی باید تعبیر میشد؟ هیچ وقت اینقدر غریزی و وحشیانه کسی رو نخواسته بودم. هیچ وقت تنم اینقدر غرق تمنا و التماس نشده بود و تو هربار نیمه کاره رها کردی. مشت های منو یادت هست که عاجزانه روی زمین کوبیده می شد؟ خنده های خودت رو چی؟ من یادمه. او تردید آزاردهنده رو یادمه. اون ناتوانی در انتخاب بین جنون و وفاداری. میدونی؟ تو دست آخر بین این دو موندی و انتخاب نکردی و با انتخاب نکردنت همراهی همیشگی سایه تن من تو رویاها و کابوسهات رو به جون خریدی. ملامتت نمی کنم. دیگه ملامتت نمیکنم. میدونم که یک روز به هم میرسیم. روزی که تو هم بتونی به اندازه من مجنون باشی.

و بلاخره شب آخر و اون گریه های هیستریک. میدونستم که بعد از 17 ساعت پرواز چه چیزی در انتظارم خواهد بود. اون تنهایی سیاه رو از همین حالا حس میکردم. ای کاش میشد که برنگردم. فقط کافی بود که نخوام. فقط کافی بود یک کلمه بگم و همه چیز تموم بشه اما نگفتم. انسان به امید زنده است و من ابلهانه هنوز امیدوار بودم که میتونم جلوی فاجعه رو بگیرم.

اما این بازگشت پایان همه چیز بود. سرمای شب زمستانی سیدنی، دوباره توی فرودگاه و مثل همیشه تنها. میدونستم که قرار نیست بیاد اما انسان شاید گاهی وقتها حتی به امید معجزه هم زنده باشه. شبهای زیادی از زندگیم بد بوده، بعضی ها بدتر، بعضی ها غیرقابل تحمل و چندتایی حتی کابوس وار. اما اون شب تنها شب در تمام زندگیم بود که درک کردم بودن توی دوزخ چطور حسی میتونه باشه. در زندگیم خیلی چیزها رو بخشیدم و خیلی چیزها رو هم قطعا بعد از این خواهم بخشید اما اونچه اون شب بر من گذشت رو هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نمیبخشم. اون شب دست سرد مرگ رو روی گونه هام حس کردم. مثل یک شبح از روی سرم گذشت و رفت و انگار یک تکه از روحم رو هم مکید و با خودش برد. جاش خالی و سرد و سیاهه و میدونم که دیگه "هیچ نیمه ای نمیتونه این نیمه رو تمام کنه"...

چقدر بی رحمانه فهمیدم که "بازگشت من به این شهر نفرین شده بازگشت من به سوی تو نیست." بعد از اون شب دیگه توی اون خانه ارواح نموندم. آواره خانه های دوستان شدم و با تمام قوا چنگ زدم به یک غریبه. در اون اوج بحران عصبیم دیگه برام مهم نبود که بهای این کار رو چه کسانی و چطور خواهند داد. باید میچسبیدم به زندگی. اونقدر سفت و سخت که شبی مثل اون شب جهنمی دیگه هیچ وقت تکرار نشه.

خونه رو خالی کردم. تقریبا همه چیز رو جز وسایل شخصیم همونجا رها کردم. همه اشیایی که بار سنگین خاطرات روشون سنگینی میکرد. همه اشیایی که در اون چهارماه انتظار با یک دنیا شادی و امید خریده شده بودند. همه رو گذاشتم و گذشتم. شب اولی که توی آفیس خوابیدم سخت بود اما بعدش دیگه عادت کردم. یک هفته تمام  شبگرد راهروهای دانشگاه و مهمون کاناپه کوچک اتاق بودم و تو تا شب آخر که این قوطی کبریت 3 در 3 متر خالی رو اجاره کردم نفهمیدی که چه اتفاقی افتاده. به این آخرین ذره غرورم احتیاج داشتم برای روی پا ایستادن و نشکستن.

و ای کاش که این اتفاق آخر نمی افتاد. ای کاش که مجالی بود برای ایستادن و نفس گرفتن اما این ماراتن سه ماهه در نهایت ضربه نهایی خودش رو زد و بیرحمانه به سمت خط پایان هلم داد. یک سال، دقیقا یکسال بعد از روزی که آغوشش رو برای ساختن یک آینده طلایی برای هر دومون رها کردم و راهی این سرزمین عجایب شدم داستان عملا به انتها رسید. من شهرزاد قصه گو بودم، اولدوز داستان های صمد، دخترک کولی خیابانهای تهران و معشوقه شبهای پر از موسیقی و دود سیگار و رفاقتهای ناب. اما سرزمین عجایب به آلیس نیاز داشت نه به این سودازده متوهم و آلیس...و آلیس... در نهایت این فانتزی 5هفته دیگه به پایان خوش خودش میرسه. شاید اغراق باشه اما کمابیش مثل همه افسانه های دیگه: و آنها تا ابد به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند... 

اون کسی که اون شب پشت خط تلفن بهت التماس کرد من نبودم، کسی که داشت توی نیمه شب این شهر نفرین شده سرد توی خیابون ضجه می کشید هم من نبودم. اون فریادها که دردش هنوز توی گوشته هم مال من نبود. کسی که تا دم دمهای صبح توی خیابونهای خالی حیران و درمانده راه رفت و اشک ریخت هم من نبودم. اولدوز داستانهای صمد بود و دخترک کولی خیابانهای تهران که اون شب از خط پایان گذشت. تموم کرد و تموم شد...


روایت درد آسون نیست. برهنه شدن در مقابل دیگران هم. اما شرح هر آنچه گذشته در مقابل تلاش برای نقد و بازبینی اون آسونتر از یک بازی بچه گانه به نظر میرسه. شاکی بودن بهترین راه رها شدن از درده. تلاش برای متهم کردن دیگران هم. اما برای خودآزاری مثل من این ها فقط در کوتاه مدت جوابگو هستند. در نهایت زمان رودررو شدن با خودم و اون صداقت محض و سرد و برنده که برای دیدن و درک حقایق لازمه خیلی زود میرسه. زمان بازبینی نشانه های فرود از اوج، درک لزوم تغییر و اجتناب ناپذیر بودنش و قبول اینکه من، ما سعی خودمون رو کردیم. همه سعی خودمون رو کردیم تا گذشته رو به حال و آینده پیوند بزنیم و اگر این اتفاق نیافتاد در نهایت امر کسی مقصر نیست. پویایی زندگی اگر نوید خوش اتفاقات خوشایند زندگی ماست میتونه در عین حال همه چیز رو برخلاف میل و ارده ما هم رقم بزنه و ایستادن در مقابل این پویایی و حرکت رو به جلو یک خودکشی احساسی و اجتماعی به تمام معنی یه. کاری که من نه میخوام و نه میتونم که انجام بدم. زمان، زمان اون چیزی هست که بهش احتیاج دارم و یک باور عمیق به اینکه دیالکتیکی که در کتابها درست به نظر میرسه، دیالکتیکی که در مقیاس های بزرگ تاریخ جوامع بشری صدق میکنه لاجرم باید در زندگی شخصی آدمها هم درست باشه و قابل اعمال کردن وگرنه فاتحه خیلی چیزها خونده است...و  چقدر سخته رسیدن به درجه ای از خودآگاهی که بتونی از مرز باریک سیاهی ین به سفیدی یانگ عبور کنی و ققنوس وار دوباره از خاکستر خودت متولد بشی. چقدر سخت به نظر میرسه...

این سوگنامه مرثیه ای برای یک رویای از دست رفته نیست بلکه سرودیه برای به یاد سپردن لحظات زیبای گذشته و شاید روزنه امیدی برای گذر از همه این اتفاقات و در نهایت مارشی به سمت آینده ای که من هنوز عجیب بهش خوشبینم.

اون کافه توی قلب استپ های برف گرفته روسیه رو یادته؟ آخرش هم تو رفتی و گم شدی توی سپیدی برف اما می ارزید. به اون رقص جادویی همراه با نوای آندانته آرووپارت و گرمای دستها و نفست می ارزید. تو منو زنده کردی و رفتی. نوید رهایی من، عشق ازلی و ابدی همه زندگیم. شاکی نیستم، چطور میتونم که باشم! فقط باید قبول کنم که موسیقی به پایان رسیده و نور زرد چراغ نفتی خاموش شده. باید درهای بسته کافه و یک بار دیگه رها شدنش در قلب استپ های روسیه رو باور کنم و امیدوار باشم به دیگرانی به اندازه ما خوش شانس و سمج که بتونند راه این کلبه کوچک رو پیدا کنند و رقص و داستان خودشون رو توش خلق کنند. دیگرانی که قطعا وجود دارند. باید وجود داشته باشند...

نه این نوشته به هیچ وجه مرثیه ای برای یک رویا نیست...


دردکده

آدمها میان و میرن. رنگها و لباسها و قیافه های متفاوت.توی کافه فرودگاه ابوظبی نشستم و دارم تماشاشون میکنم. سفیدها، زردها، سیاهها. یه زن پلیس عرب با یونیفرم و مقنعه مشکی، یکی از مهماندارهای خط هوایی الاتحاد با اون آرایشهای غلیظشون که اعصابم رو خورد میکنه، چند تا پسر جوون عرب که دارن با گوشیهاشون بازی میکنند. مرد سفیدپوست میز بغلی که هر از گاهی سرش رو از روی آی پدش بلند میکنه و دید میزنه، مادرهای خسته که بچه های خسته تر از خودشون رو دنبالشون می کشند و پدرهایی که با ساکها و چمدونها همراهیشون میکنند. کلی آدم تنها مثل خودم که پشت کتابها و ام پی تری پلیرها و لپ تابهاشون قایم شدند، میزهایی مک دونالد که هنوز نیمه خالیه، مغازه های دیوتی فری با اون قیمتهای نجومیشون و و و....

مردم با عجله عبور میکنند با پاسپورتهای رنگارنگشون و کارتهای پرواز در دست و نگاهی به تابلوهای فودگاه به دنبال گیت خروجی.

اینجا آدم رو یاد شازده کوچولو میندازه وقتی سوزنبان قطار بهش میگه هیچ کسی نمیدونه که مردمی که اینقدر عجله دارند پی چی میگردند و اینکه هیچ کسی از جایی که هست راضی نیست.

و من با خودم فکر میکنم که من توی این آمدن و رفتن های مداوم پی چی می گردم. ۱۴ ساعت پرواز کردم. ۷ ساعت باید اینجا منتظر باشم تا دوباره راه بیفتم و تهران پیاده بشم. دارم به وطن برمیگردم. به خونه و خیلی غریبه این حس که انگار شادی بازگشت جایی درونم گم شده. از وقتی که بلیطم رو گرفتم دارم به این قضیه فکر میکنم که بازگشت به چی؟ کجا؟ و مهم تر از همه چرا؟ چیزی که من رو به این یک تکه خاک آشنا پیوند میزنه چیه؟ به دلبستگی هام فکر میکنم. به خانواده ای که مدتها پیش از اینکه واقعا برم ترکشون کرده بودم. به دوستان قدیمی ام که هر بار با عوض شدن نگاهم به زندگی مجبور به رها کردنشون شدم. به رفقای تهرانم که ترس روبرو شدن باهاشون به شادی دیدار دوباره شون غلبه میکنه. ترس از تغییر کردن انسانهای آشنا و از هم پاشیده شدن جمعهای قدیمی. کوچ بعضی ها، دلسردی و رها کردن بعضی های دیگه، اضافه شدن آدمها و مکانها و فازهای جدید که نمیشناسیشون و ترس از درک نکردن و درک نشدن. دارم از جایی برمیگردم که فضاش فرسنگها دوره از حال و هوای ایران و میترسم که تلاشم برای روایت اتفاقاتی که افتاده و تغییراتی که کردم به همون شکلی تعبیر بشه که تجربه های اکثر کسانی که از سرزمینهای به ظاهر آزاد برمیگردند میشه. اون سرزنش آزاردهنده که وادار به سکوتت میکنه چون ادعا میکنه که عدم حضور فیزیکیت توی این دردکده حق هر اظهار نظری رو ازت میگیره حتی اگر بهترین سالهای عمرت رو توش به باد داده باشی....

میترسم...از یک همچین قضاوتی عمیقا وحشت دارم....

دخترها و پسرهای کوچک و بزرگ موبلوند با شادی از جلوم عبور میکنند و من با حیرت فکر میکنم که چرا حجم اندوه و تجربه های دردناک ما باید اونقدر بزرگ و سنگین باشه که هیچ وقت نتونی ازش رها بشی. فقط دوساعت پرواز از اینجا و یک دنیای دیگه. دنیای ترس، اندوه، حسرت، مبارزه، زندان، مرگ...

و دوباره با خودم فکر میکنم که بازگشت به کجا و برای چی؟

غریبه ام. همیشه بودم. توی وطن خودم بیشتر از همه جا. با خودم فکر میکنم چه چیزی هنوز وابسته ام میکنه به این گوشه نفرین شده دنیا. چه چیزی جز آدمهای توسری خورده مچاله شده ای که توی شلوغی خیابونهای دودزده به دنبال لقمه نانی سالهای زندگیشون رو تک تک پژمرده می کنند. آدمهای آشنا، آدمهای گم شده توی دود سیگار کافه های اطراف دانشگاه تهران که راه خیابان رو توی کتابها و فیلمها و روایتها و تفسیرها جستجو میکنند. آدمهای له شده محله های پایین شهر، بچه های کار که هنوز میتونند خوابهای رنگی ببینند. انسانهای ماشینی شده ای که زیر چرخهای سرمایه هنوز زنده اند، بچه مدرسه هایی که از چرخ گوشتهای عظیم نظام آموزشی که بیرحمانه دنبال طعمه میگرده فرار میکنند. مردها، زنها، بچه ها... آدمهایی که تلاش برای فراموش کردنشون به نابودی خودت منجر میشه چون مجموع زندگیها و رنجهای اونها قسمت عظیمی از گذشته و حال و آینده خودت رو میسازه. کافیه که سعی کنی فراموششون کنی تا به فاک بری!

با خودم فکر میکنم که آواره کشورهای مختلف دنیا شدم تا  شاید بتونم اون نیروی عظیمی که رنجهای جدا جدای انسانها رو به هم ربط میده رو بیشتر درک کنم و شاید بتونم بفهمم که چطور میشه این حجم بزرگ درد رو به مبارزه تبدیل کرد. تلاش برای درک پروسه عظیمی که آدمها رو به هم پیوند میده و لحظات طلایی تاریخ رو رقم میزنه.

و این زندگی کولی وار اینچنینی باعث میشه که تضاد عجیب غربت و جهان وطنی بتونه درونت رشد کنه و در هم ادغام بشه. تضادی که حاصل سنتزش مجموع زندگی تو رو میسازه. مجموع هستیت، عقایدت، ایده هات، احساساتت و در نهایت مسیر عملی زندگیت.

آدمها با عجله عبور میکنند. هنوز سه ساعت به پرواز مونده و من بعد از مدتها دل آشوبه احساس راحتی میکنم. احساس خالی شدن از همه ترسها و تردیدهام و شادی بازگشت که آروم آروم درونم جوانه میزنه...






خیلی دور...خیلی نزدیک

خونه دریان دیگه نیست. با اون فضای نیمه تاریک و اون بالکنی که میتونستی تهران رو زیر پات ببینی و اون عکسهای قدیمی روی قفسه و اون فیلمهای به دقت چیده شده. جزئیاتی که انگار می بلعیدم تا فراموش نکنم. آخرین لحظات بودن در فضای آشنای اون خونه لعنتی. آخرین لاین ها، اخرین نگاههای سرشار از حسرت لحظات از دست رفته...

و اینجا اگر تکرار تجربه دردناک گلهای لاله عباسی رو داره بکری تجربه های نو و بی بدیل دیگه ای رو هم بهت هدیه میده. لذت درک دوباره و دوباره انسانیت فراتر از همه مرزهای سنی، زبانی، ملیتی وقتی کتابی رو از یک زن 60 ساله استرالیایی هدیه میگیری تا اینطور برات امضاش کنه که این بهترین هدیه ای هست که تا به حال به کسی داده.

طعم ترش و شیرین همه اون فضاهای مشترک وقتی زبان مشترک موسیقی بیگانه ای رو آشناتر از هر هم زبان و هم وطنی میکنه.

تجربه لحظات آشنای هم آغوشی اینبار اما به زبانی غریبه

لحظات ناب طنین انداختن سرود انترناسیونال در فضای سالن و درک اینکه اگر خونه دریان دیگه نیست در عوض خیابانها متعلق به همه ماست. خیابانهای همه دنیا و رفقایی که درک عظمت انسان بودن و امید به فردایی بهتر مبارزاتشون، رویاهاشون و در نهایت زندگی هاشون رو اینطور به هم گره میزنه و در هم ادغام میکنه. امید و مبارزه برای فردای بهتر، فردای سرخ...

و من اینبار با اطمینان به تجربه بی بدیل خودم میگم که انسانها بی مرزند و هویتهای قراردادی رو میشه با زبان مشترک انسانیت به چالش کشید و در هم شکست.

یک جهان

یک درد

یک مبارزه



scattered

لاله عباسی های صورتی و زرد رو که میبینم ناخوداگاه متوقف میشم و زمان و مکان و همه چیز ناگهان فراموش میشه. پرت میشم به گذشته. گذشته ای اونقدر دور که انگار فیلمیه که سالها پیش دیدم و اونقدر قوی و زنده انگار که همین چند ثانیه پیش اتفاق افتاده.

مستم و های. ترکیب این دو تا گاهی وقتها چیز عجیبی میشه. رهایی و سبکی مستی و اون تمرکز فوق العاده ای که وید با خودش میاره در کشف جزئیات هر چیزی که میبینی و به یاد آوری دقیق و عمیق گذشته.

لاله عباسی های یادگار دوران خانه پدری. یادآور ساعتهای کسالت آور تنهایی بعد از ظهرهای تابستانی و پاییزی اون حیاط بزرگ. وسواس جمع کردن اون تخمهای سیاه رنگ و نگه داشتنشون برای بهار سال بعد. عصرها و باز شدن گلها و اون ترکیب رویایی باغچه و حوض و فرش پهن شده گوشه حیاط... نوستالژی احمقانه روزهای کودکی که انگار نباید روایت بشه چون میشه شبیه آه و افسوسهای مسخره مجریهای لوده برنامه های احمقانه تلویزیونی...

دارم دنبال نشانه های آشنای گذشته میگردم در این فضای فرسنگها متفاوت از حال و حس اون دوران. نشانه های آشنای کودکی، نشانه های آشنای بلوغ و البته هرچیزی که بتونه وصلم بکنه به اون فضاهای دوست داشتنی 2 سال آخر در تهران...

در آدمها، روابط، دوستی ها و حالا حتی در مکانها و باغچه ها و....

و هم زمان عجیب تلاش میکنم برای تجربه های نو و بکر تر و بدیع تر که محیط جدید در اختیارم گذاشته و میگذاره و این وسط، این وسط روحم داره تکه تکه میشه و از هم میپاشه از شدت این دوگانگی اجتناب ناپذیر. اما باکی نیست. هیچ وقت نبوده....هیچ وقت نبوده...



نیمکره جنوبی

و بلاخره امسال توی یکی از روزهای زیبای پاییز که برگها هزار رنگ شدند و هیچ کسی سر هیچ سفره هفت سینی ننشسته و به عقربه های هیچ ساعتی نگاه نمیکنه، ناگهان، بدون هیچ مقدمه ای تحویل میشه

این آرزوی به ظاهر محال اسفند 1387 بود که اینطور ناباورانه برآورده شد. ممنونم نیمکره جنوبی!



نوش دارو؟

تلاش میکنم برای مسیح وار زنده کردن کودک چهار ساله ام

کودک چهار ساله ام...


حقیقت به جای رویا

در این 4 سال اولین بار بود که یک ماه کامل از دست رفت! در نهایت چرخه شکسته شد و چقدر عالیه که بلاخره نظم کذایی این وبلاگ به هم خورد و فوبیای آزاردهنده من برای به روز کردن اینجا حداقل یک بار در هر ماه اونهم به هر قیمتی اینطور از بین رفت...

نه اینکه حرفی نباشه برای گفتن که برعکس خروارها خروار کلمه و تجربه نو و بی بدیل دارم برای نوشتن. تنها چیزی که کمه احساس نیاز به اینطور بیان کردنشونه. شاید هم این فیس بوک مادر به خطا باعثشه. عادت به نوشتن و خوندن متنهای دو بند انگشتی. فشار دادن یک دکمه برای بیان کردن احساساتت، افکارت، اینکه تعطیلات آخر هفته رو چه کار کردی، با کی ها کجا رفتی، به چی فکر کردی، داری چی کوفت میکنی، آخرین بار با کی خوابیدی، تو کدوم خراب شده ای هستی، خوشحالی؟ نگرانی؟ افسرده ای؟ زنده ای؟

فیس بوک، استفراغ همگانی چندین میلیون انسان...

..........................................................................................

نزدیک چهار ماهه که اینجام. سرخوشی روزهای اول خیلی سریع جاش رو به دلتنگی داد و دلتنگی هم چند ماه بیشتر دووم نیاورد. وقتی تصمیم میگیری در دنیای واقعیات زندگی کنی نه در خاطرات گذشته یا خیالات و رویاهای دور و دراز آینده لاجرم باید خیلی زود خودت رو جمع و جور کنی، پتانسیل ها و امکاناتت رو بسنجی و بهترین کار رو در لحظه انجام بدی.

استرالیا بهشت نیست. البته هیچ وقت چنین توهمی نداشتم که با جامعه ای بی عیب و نقص مواجه خواهم شد اما فرصت بزرگی که توی این یک ماه اخیر بدست آوردم که این کشور رو نه از بین آدمهای خوشحال در حال پرسه زدن در اطراف اپرا هاوس و فروشگاههای شیک سیتی بلکه از زبان و نگاه روایتگر مردم واقعیش بشناسم، این حقیقت رو بیشتر و بیشتر بهم ثابت کرد. بنابراین  اینجا  توی این بلاگ از استرالیای تبلیغ شده در کارت ویزیتهای وکلای مهاجرتی، استرالیای کارت پستالها، سرزمین رویایی مردم ایستاده در صف انتظار برای گرفتن اجازه ورود خبری نیست.

بگذارید خروارها خروار انسان دیگر روایتگر زیبایی هایی باشند که صد البته من منکرشون نیستم اما در تکرار و باز تکرارشون هم سودی نمیبینم.

اینجا کلونی سفید هاست جایی در دورترین نطقه از دنیایی که مردمش بهش تعلق دارند یا حس می کنند که زمانی تعلق داشتند.

اینجا سرزمین دزدیده شده بومی هاست. بومی های تا همین اواخر محروم از حتی حق تحصیل. بومی های غرق شده در الکل در عزای از دست دادن سرزمینهای اجدادی. بومی هایی که پلیس به خاطر هر از چندگاهی کشتنشون! حتی مواخذه هم نمیشه. بومیهایی که همیشه مطرودند، مظنونند و مورد تنفرند به خاطر تبدیل شدنشون به موجودات مفلوکی که اینجا شاهدشونیم.  دگردیسی که ثمره مستقیم سیاستهای دولتهای استرالیایی در طول تاریخ این مملکته.

اینجا سرزمین ساحلهای شمالی با ویلاها و پورشه ها و بنزها ست و محله های جنوبی و غربی عربها، ترکها، زردها و صد البته جامعه بزرگی از خود اوزیهای طبقه میانی و پایین جامعه

اینجا سرزمینیه که پناهنده ها رو برای سالها در مراکز شناسایی در بلاتکلیفی معلق نگه میداره. هویتشون، شخصیتشون، احساساستشون، هر آن اندک داشته هاشون رو هم ازشون میگیره و در نهایت اگر خیلی خوش شانس باشند تفشون میکنه به جایی در میان انبوه جمعیت کارگر چینی، اندونزیایی، فیلیپینی، عرب، ایرانی...

اینجا سرزمینیه که نفرت نژادی زیر نقابی از خنده های گل و گشاد به روی توریستهای ولخرج چینی که گله گله مشغول خرید کردن و فیلم گرفتنند و دانشجوهای بین المللی که بیرحمانه چاپیده می شوند و زردها و گندمگونهایی که بی سر و صدا در حال انجام دادن پایین ترین شغلهای جامعه با کمترین دستمزدها و امنیتهای شغلی هستند، پنهان میشه.

اینجا هم مثل همه جای دنیا سرمایه است که حکمرانی میکنه، بانکها هستند که سیاست کشور رو تعیین میکنند، پلیس هست که در خدمت سرمایه مخالفان رو سرکوب میکنه چنان که به عینه در جریان اشغال سیدنی در حمایت از جنبش وال استریت شاهدش بودم و در خشونت باور کنید که اگر بهش بال و پر بدهند چیز کمی از نمونه های داخلی ما نخواهد داشت، اینجا هم دادگاهها پتانسیل بالقوه تبدیل شدن به بیدادگاه رو دارند. اینجا هم انسانها با شغلها و محله ها و ماشین هاشون قضاوت میشوند، اینجا هم مردم در مقابل تلویزیون و روزنامه ها مسخ شده اند...

اما از آنجایی که هر تزی آنتی تز خودش رو بازتولید میکنه و استرالیا هم از این قاعده مستثنی نیست اینجا هم میشه نشانه های آشنا رو دید و بازشناخت.

انسانهایی با دردهای مشترک، شادی های مشترک، حرفهای مشترک و مبارزه که زیر پوست شهر جریان داره.

پرچمهای سرخ هم چنان بر افراشته اند و انسانها به زبانی بیگانه کلماتی آشنا رو سرود می خونند...