پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

و تو هیچ وقت نخواهی فهمید

یادم نمی آد آخری باری که واقعا چیزی نوشتم کی و برای کی و چی بوده اما میدونم که مدتها از روش گذشته. زمانی بود که کلمات میجوشید و سرریز می شد اما حالا که مینشینم پای کامیوتر، کیبورد هی به من زل میزنه و من هی به کیبورد زل میزنم و دست آخر همیشه منم که کم میارم و میرم سراغ اینترنت و فیبسوک و لایک و "عالی بود" ها و "با اجازه شیر کردم" ها و "واااای چه خوشگل شدی توی این عکس" ها و ...الی آخر ...

و دیشب اگر اتفاق نمی افتاد امروز هم روزی میشد مثل همه روزهای دیگه. که در واقع هم هست. آخرین روزهای آفتابی و گرم پاییز سیدنی، صدای پرنده ها، همهمه دور ماشینها و تنبلی همیشگی من که باعث شده امروز هم قید دانشگاه و این درس و تحقیق مزخرف را بزنم و تا ساعت 11 صبح بمونم توی تخت...

و چیزی که عوض شده همینیه که اینجا توی تخت نشسته و داره سعی میکنه کلمات را به زور از مخفیگاههاشون بیرون بکشه و بنویسه. پروسه دردناکیه...

بعد اینکه برای اولین بار به قول سیاوش "چرخش دوار محورهای همیشه ثابت زمان و مکان" را تجربه کردم و کمی تا قسمتی تا کرانه های البته دور جنون رفتم. این تجربه به این شکل ترسناکش دیگه تکرار نشد و البته چه خوب که نشد! تصور میکردم بعد این همه سال همه کنجها و گوشه ها و حقه های این جگرگوشه 7 برگ را میشناسم و توی دام هیچ کدومشون نمی افتم اما دیشب ذهنم با بلندترین صدای ممکن بهم گفت زکی!

بالا رفتن تپش قلب نشانه آشنای فاز نه چندان خوشایند استرسه. میشناسمش و میدونستم باید باهاش چکار کنم! نشسته بودم روی تخت تیم. اتاق به هم ریخته و پنجره های تمام قد چوبی که طاق باز بود و منظره برجهای شهر و دورنمای تنها خیابان دوست داشتنی سیدنی و شبی که داشت کم کم از راه میرسید. از همون اولش هم چیزی انگار که درست نبود. تیم رفت سراغ نیروانا و من میدونستم که موزیک کرت کوبین با اون چشمهای شازده کوچولوییش که جوری نگاهت میکنه که انگار هیچ چیزی توی دنیا به پشیزی نمی ارزه مثل پل صراط میمونه که یا رستگارت میکنه و یا...رستگارت میکنه!

و من رستگار شدم انگار... مرگ را دیدم. همونجا بود. توی اتاق تیم داشت نفس میکشید و من با هر نفسش انگار که از نفس می افتادم. داشتم جدی جدی میرفتم. یک آن زمان متوقف شد. موزیک محو شد. بهت زده بودم. فضایی بود که حتی نمیتونم به ترس تعبیرش کنم. نمیدونستم در برابر مرگ چه کار باید کرد. تا به حال نمرده بودم.

لحظه، تک تک هزارم های یک لحظه، عظمت و وجود تک تک هزارم های لحظات اون شاید نه حتی 5 دقیقه کذایی انگار که ساعتها طول کشید تا بگذره. میدیدم که داره تموم میشه و با خودم فکر میکردم که اینطور. که این آخرشه. که بزرگترین کنجکاوی دردآور تک تک ماها که خوب بلدیم از همدیگه و حتی از خودمون پنهانش کنیم که چطور و کی و کجا میمیریم داره جواب داده میشه.  داشتم میدیدم که همه اون آینده ای که تصور میکردم خوب یا بد باید که زندگی کنم هیچ وقت دیگه اتفاق نمی افته. که همش خواب و خیال بوده. مثل بیرون آمدن از مارپیچ پایین رونده "تول" نبود. نه بلکه دقیقا برعکس، مثل کشیده شدن به درون یک هزارتوی وهم آلود بود و من جدی جدی داشتم میرفتم...

و مساله اینجاست که نمیخواستم که بمیرم. نمی خواستم برم. خبری از اون آرامش سکرآور مرگ که خیلی ها ادعای تجربه اش را دارند نبود. زندگی با همه جذبه و وسوسه های جنون آمیزش بیرون من میکشفت و جاری میشد و قهقهه میزد. زندگی فوق العاده بود. سکرآور بود. زندگی قویترین دراگی بود که همه مون روش بودیم و نمیدیدیم و نمیفهمیدیم که چقدر بالاییم و اینکه من میدیدم شاید برای این بود که برای اولین بار به انتهای طنابی رسیده بودم که به همه این شیفتگی جنون آور وصلم میکرد. امیدی نبود و نقاب تکرارهای مداوم روزها و هفته ها و سالهای بی هیجان و بی تحرکی که امید به آینده بهتر با رندی تمام روی زندگی تک تک ماها کشیده دریده شده بود. آینده همینجا بود و داشت از دست میرفت و من نمیخواستم که بمیرم... 

و خیلی طبیعیه که آدمی که نخواد بمیره از بقیه بخواد که به آمبولانس زنگ بزنند و بگه و تکرار کنه که حالش خوب نیست. نکته عجیب قضیه این بود که ذهنم قشنگ داشت آینده را میدید وقتی که من مرده بودم و آدمهایی که حتی یک بار هم توی زندگیم ندیده بودم داستان اون شب را با همه شاخ و برگهایی که خودشون بهش اضافه میکردند برای همدیگه و برای غریبه ها تعریف می کنند. که چطور طرف روی وید سکته کرده، که گفته که حالش بده اما دوستش قضیه را جدی نگرفته، که همه چیز اون شب عجیب و غریب بوده. میدیدم که دوستانم در نقل تجربه های پیش آگاهی من از مرگم چند روز مانده به حادثه از همدیگه سبقت میگیرند و حتی یک لحظه با خودم فکر کردم که طفلک تیم، بای پلار باشی و تازه از بیمارستان مرخص شده باشی و روی هزار تا داروی ضد افسردگی و آنتی استرس و کوفت و زهرمار دیگه هم باشی و اون وقت یکی از نزدیکترین دوستانت جلوی چشت بیافته و اینطوری بمیره! چه افتضاحی! 

و این من بودم که داشتم میمردم. یکی دیگه نبود. همسایه خاله مادربزرگم نبود. حتی خود خاله مادربزرگم هم نبود. من بودم. داشت برای من اتفاق می افتاد و همین الان هم داشت اتفاق می افتاد. فرصتی برای هیچ چیز نبود. خداحافظی، دوستت دارم های رقت آور، فرمت هارد کامپیوتر، هیچ چیز و عجیب اینجاست که دیگه اهمیتی هم نداشت. حس مرگ چنان عظیم بود که جایی برای هیچ حس دیگه ای باقی نمی گذاشت و من جدی جدی داشتم میرفتم...

و قدرت جادویی کلمه دوباره بهم ثابت شد وقتی توانستم این کابوس ذهنی را با کلمات به دنیای بالفعل منتقل کنم. جادو همان لحظه انگار که شکست و محو شد. دردی که توی قلبم میپیچید کم کم به درد پریود  که به گمانم منشا و عامل فیزیکی کل این فاز مرگ بود تبدیل شد. اسبهای وحشی توی قلبم کم کم ارام گرفتند و رام شدند. دستهام از لرزش افتادند و خون گرم توی پاهای یخ زده ام به جریان افتاد. پتو را تا زیر چانه ام بالا کشیدم و فروکش کردن تدریجی درد کمرم را با لذت تمام حس کردم. دست آخر شکلاتی که یک ساعتی بود لای انگشتهام له و آب شده بود و پیتزای خوشمزه رستوران ایتالیایی پارما کلا به زندگی برم گرداند.

نمیدونم اسم این تجربه را چی میشه گذاشت. صرفا یه سفر بد از همونایی که برای همه اتفاق می افته؟ یه هشدار روحی برخواسته از ضمیر ناخودآگاهم که بدترین راه را برای اخطار دادن بهم در مورد زندگی که دارم به گندش میکشم انتخاب کرده؟ یه کابوس معنوی؟ تجربه نزدیک به مرگ؟ نمیدونم. و اینکه آیا واقعا داشتم میمردم یا نه؟ مطمئن نیستم. میتوانستم که بمیرم. یادمه چیزی که باعث شد این فاز اینطور اوج بگیره و از کنترل خارج بشه درک این واقعیت بود که هیچ دلیلی وجود نداره که زندگی من نتونه الان و اینجا و اینطور به پایان برسه. که مرگ اتفاق نیافته. و این عین واقعیته. خیلی بی مزه و لوس و تکراری به نطر میاد اینطور گفتنش اما وقتی که عملا داری تجربه اش میکنی قضیه کلا فرق میکنه و یک جور دیگه میشه.

و مهم نیست که اسمش را چی میگذاری. مهم اینه که میدونی که چیزی واقعا اتفاق افتاده. از لحظه ای عبور کردی که دگرگونت کرده و دیگه تا همیشه، چیزی هست که مثل قبل نیست. نوید توی اون روزهایی که دیوانه وار از زمان و کرونوس و پرواز تا خورشید حرف میزد میگفت که روی وید و زیر یکی از درختهای پارک ویکتوریا به نیروانا رسیده و چرا که نه! شاید الان برام قابل درک تره وقتی میبینم که تو دیگه هیچ وقت مثل قبل نشدی.راستی هنوز هم گردنبند ایکاروس ات را داری؟ بال یدکیش را با قو و پروانه طلاییم از گردنم آویزان کردم. اجساد خاطرات مردگان هفت هزار ساله! شاید باید رهاشون کنم تا بروند برای خودشون. مثل همون حلقه ای که زیر آفتاب پیچ خورد و پیچ خورد و برای همیشه توی اعماق آبهای خزر محو شد. جای پرنده ها که توی گردنبدهای طلایی نیست!

یه چیزی واقعا عوض شده انگار...


این آهنگ را هم اینترنت فکسنی و فیلترینگ ایران اگر گذاشت گوش بدید. از گروه Brand New، آهنگی که همیشه خیلی دوست داشتم و حالا انگار کمی تا قسمتی هم مربوطه به این فاز و فضا. فقط حتما حتما با لیریک لطفا.


اودیپ


دور شدن، فرار، این زندگی دوگانه هیچ کدام راه گریز نیست. برای آزادی باید که پدرکش بود.



اعترافات

آدمها هیچ وقت از سرخط شروع نمی کنند. حتی وقتی که متولد می شوند هم سر خط نیستند. ای کاش که توهم تولد با لوحهای سفید واقعیت داشت اما اون گناه نخستین روی روح تک تک ماها سنگینی میکنه. اون هبوط. کدهای درج شده بر روی کلافهای درهم پیچیده حیات ما...

آدمها فقط ادامه میدهند. از حادثه ای به حادثه ای. راه گریزی از گذشته نیست. شاید به همین خاطر هست که پیشنهاد کسانی را که گفتند دامون را رها کن و از نو، یک جای دیگه، رها از بار چندین و چند ساله این فضای سنگین بنویس را با اینکه منطقی بود و هنوز هم منطقی به نظر میاد قبول نکردم. ما به گذشته پیوند خوردیم...

فاجعه ای که این بازی دورهای تکراری و بیمارگون ذهنی را شروع کرد اتفاق افتاد. اما فاجعه ای که برای همیشه این تخته پاره همه طوفانهای قبلی را در هم خواهد شکست، شاید که هیچ وقت اتفاق نیافته. چقدر خوبه که آدمها از آینده خبر ندارند. باعث میشه که همیشه به طور احمقانه ای بهش خوشبین باشند. حماقتی عجیب دلپذیر. حماقتی که لاجرم با امید و مبارزه درهم آمیخته میشه و زندگی همه ما ها را می سازه. از حادثه ای به حادثه ای...

این یک شروع دوباره نیست. خورشید فردا هم همین قدر بی رمق طلوع خواهد کرد. پناه جوها فردا هم در اقیانوس غرق خواهند شد. مردم فردا هم در مصر قتل عام خواهند شد و استرالیایی ها فردا درست به اندازه امروز و همه روزهای دیگه توی حیاط خلوتهای خانه هاشان باربکیو خواهند داشت و توی بارهای شلوغشان آبجو خواهند خورد و از شادی تولد در این کشور خوش شانس هرچی که میتونند بلندتر آروغ خواهند زد. زندگی فردا هم همین قدر ابلهانه و آزار دهنده و در عین حال وسوسه انگیز و اغواگر خواهد بود. چه خوبه که فاجعه هنوز اتفاق نیافتاده.

من را چه به تنهایی و سکوت سحر نازنینم

زندگی باید

لعنت به این منی که نمی نویسه

لعنت...

رفت...

خداحافظ ایکاروس

 دارم The Fountain کلینت منسل رو گوش میدم. صدای ویولن توی گوشم میپیچه. چقدر این آهنگ متفاوته با Requiem for a dream . آرامشی که درونم رو پر میکننه اما اونقدر شکننده به نظر میرسه که حتی از فکر کردن بهش هراس دارم. 

شمردن روزهات. زندگی کردن روز به روزش. به امید فردا، فردایی که هنوز هست. نرفته. اینجاست و وصل میکنه من رو به گذشته. تنها موجودیه که من رو یه دنیایی که وجود داشت و تقلبی نبود وصل میکنه. رفتنش مثل شناور شدن روی سطح آب میمونه. دیگه ثابتی در کار نیست. قطع میشی از همه چیزهای آشنا. تنها چیزی که میمونه جزیره هایی هستند در دوردست. میدونی که وجود دارند اما دور و خارج از دسترس هستند و دارند دور ودورتر میشن.

آدمها نمیتونند بی ریشه زندگی کنند. بی گذشته یا با گذشته ای که محدود به یک دوره کوتاه از اینجا بودنت میشه. اینجا کیلومترها دورتر از گذشته. مساله فقط مشکل زمان نیست ابعاد فاصله اونقدر زیاده که با هیچ چیزی پر نمیشه. 

مساله تکرار گذشته نیست. مساله اینه که بدونی کسی هست، کسانی هستند که میشه در مورد گذشته باهاشون حرف زد. به یاد آورد. مرور کرد و از مرورش لذت برد. از مشترک بودنش، از وصل شدن به یک نقطه مشترک در یک زمان و مکان مشترک ، اگر آخرین حلقه ارتباطی در حال از دست رفتن باشه، دیگه به چی میشه امیدوار بود؟

به آینده ای که نیست؟ به آدمهای اطرافت؟ معلقی. مثل یک پر کاه میان جزیره های پشت سر گذاشته گذشته ات و ابرهای نباریده آینده. معلقی.

آخرین زنجیر این مجموعه داره گسسته میشه و این وسط سوال اینجاست که تو چکار میکنی؟ میمونی؟ برمیگردی؟ برای چی و به کجا ؟ به چی؟ با خودم فکر میکنم که نوید برنمیگرده، اون داره سفر میکنه،

تهران

رم 

آتن

تروا

بخارا

شوش

به زندیگیهای دیگه، رها و آزاد، بی هیچ قید و بندی

و من همچنان اسیر زمان و مکانم. فرقی نمیکنه که کجا باشی، تهران یاسیدنی یا وسط دریای مرجانها. گیری، گییییر.

حسی درونم میخواد که پیدا بشه. بسه دیگه. دلم آشنا میخواد. دلم همدرد میخواد. کسی که حرف نزده بفهمه چمه. چشمهای آشنا، لبخندهای آشنا، نگاههای آشنا، حتی نه در ایران، حتی نه با گذشته ای مشترک. فقط آشنا اونطور که حس کنی این آدمها هم جنس زندگی تو رو زندگی کردند. 

با قصه های مشترکی بزرگ شدید. ترسهای مشترک دارید و امیدهای مشترک و باورهای مشترک و اون ایمان فرامادی به قصه ها و روایتها و افسانه ها و همه ترشحات بیمار ذهنهاییی که هنوز بیشتر عاشق شهرزاد قصه گو هستند تا آلیس در سرزمین عجایب، تا سرزمین عجایب...

با خودم فکر میکنم بازگشت به چه و کجا؟ بازگشتی در کارنیست. نوستالژی عین جهالته و همه بازگشتها سفرهایی هستند به آینده گذشته های منجمد شده در ذهنهای بیمار و افسرده ما و برای همین من بر نمیگردم. مگر اینکه گذر کرده باشم. از بندهای زمان، زمانی که اسیر دستهای زمینه رها شده باشم و فراتر رفته باشم. اون موقع حتی رفتن تو هم رفتن نیست. ما همه غوطه وریم. غوطه ور در بین دو ابدیت. بین دو بی نهایت. آغاز و پایان بی انتها. ما در زمان به معنای فرازمینی اون اگر چنان معنایی اصلا وجود داشته باشه البته، غوطه وریم.

بال سوخته ایکاروس سهم نهایی من از این کابوس شیرینه. سالها پیش رویایی دیدم. پرنده سفیدی بودم. ایستاده بودم و با حسرت به مسیری که دیگه قادر به پروازش نبودم نگاه میکردم. کسی گفت مقصر خودتی و من گفتم میدونم فکر میکردم که قویتر از این حرفهام و صدا برگشت و با استهزایی دردناک جواب داد: پرواز فقط با یک بال؟! هه!

و امشب ، بعد از سالها اون صدا بال یدکی ایکاروس رو بهم هدیه کرد. از همونی که خودش هر دو رو داشت و فکر میکرد که من هم هم دو رو دارم. اما دریغ...برای پرواز کردن با یک بال بیش از اندازه ضعیف بودم. پریدم اما با یک بال مگه میشه به خورشید رسید. اصلا مگه قرار بود که ما به خورشید برسیم؟

ایکاروس داره میره و من تصور میکنم الان زمانش رسیده که به تنهایی بپرم. دورتر و بالاتر از فضای امنی که یه روز پرواز کردن رو درش یاد گرفتم. بالاتر و بالاتر. مثل جواناتان، مرغ دریایی، بالاتر تا جایی که بشه با افسانه ها و اسطوره ها و خدایان در هم آمیخت و در نهایت از این گردونه، از این لابیرنت هزارتو، از چنگال زمان بیرون پرید. مگه نیروانا چیزی فراتر از ابدیتی بی زمانه؟

خداحافظ ایکاروس


خانه

بودن

و فقط و فقط بودن

آدمها فوق العاده اند. حتی وقتی سه نفری با هم حرف میزنند و تو نصف بیشتر حرفها را نمیفهمی

و میخندند و تو هم میخندی. بی هیچ دلیلی برای خندیدن. بی هیچ دلیلی.

لم دادی روی مبل و Porcupine Tree گوش میدی. Lazarus و یادآوری خاطراتی نه چندان دور. خاطراتی که آزاردهندگیش عجیب با احساس آرامشی که این آهنگ بهت میده در تضاده. باید که بگذری. باید...

بقایای کیک، شیشه شراب سفید باز نشده و به هم ریختگی لذت بخش خونه. خونه! چه کلمه عجیبی. حسی که سالها بود فراموشش کرده بودم. خوابگاه تهران که فرسنگها دور بود از تعریف خونه و این دربدریهای یک ساله هیچ وقت جایی به معنای واقعی خونه رو برام به همراه نیاورد. اما اینجا، این آخرین پناهگاه که نیمه جان و به هم ریخته بهش رسیدم و بهش چسبیدم، اینجا فوق العاده است. 

sentimentalباز هم Porcupine Tree درام و Steve Wilson و رویا و کابوس درهم آمیخته می شن.


.

نقطه


سر خط


راهی به جز اینم نیست


از اسفند 87 تا شهریور  91 ...

7 کلمه ای که بعد از 4 سال عینا تکرار می شوند. تغییر تنها در کیفیت ماجراست و اینکه کلمات اینبار سرخ رنگند و شاید این بزرگترین و ارزشمندترین چیزی باشه که میشه به دست آوردنش را در این چرخه تکرار 4 ساله ادعا کنم. همین.