پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

ما هیچ، ما نگاه

این نوشته تاریخ دقیق نداره. توی چند ماه آخرکارم  توی نورت فیس  نوشته امش. توی اون روزهایی که هر روز صبح توی راه که می رفتم سرکار آرزو می کردم که بمیرم و نرسم به اون فروشگاه لعنتی. حتی چند بار واقعا وسوسه شده بودم که چشمهایم را ببندم و تا وسط خیابان را آهسته قدم بزنم. اما نکردم، کارد به استخوانم نرسیده بود لابد یا رسیده بود و نبریده بود. جان سخت تر از اونیم که تصورش را می کنم.

 این متن کوتاه را که بین لبحندهای مصنوعی و خوش آمدگویی های مصنوعی تر به ارباب رجوع نوشته شده  یک جور الهام درونی میبینم و  چرا که نه...


'' شاید مشکل از زاویه ای هست که دارم از آن به جهان نگاه می کنم. نوشته های من همیشه از نگاه خودم به خودم روایت می شوند. چرا سعی نکنم  و خودم را از نگاه دیگری نبینم یا دیگری را از نگاه دیگری یا دیگری را از نگاه خودم؟ آیا زمان شکستن این عادت از خود و در خودنوشتن نرسیده؟ پایان خاطرات نویسی؟ شاید به همین دلیله که ذهنم از کلمات خالیه. شاید مشکل نه کلمات که شیوه مکتوب کردنشان باشه. من از لحن خودم خسته ام. من در طی این همه سال برای خودم قابل پیش بینی شدم. هر کلمه، هر جمله، هر چرخش و پیچش کلام  بارها و بارها اتفاق افتاده و دیگه تازگی و جذابیتی برایم نداره. شاید ترس از تکراره که مانع نوشتنم میشه. تکرار خودم که لطفی درش نیست دیگه. تغییر اگر اتفاق نیفته پاپان هرچیزی پوسیدگی است''.

همین طوری الکی ییهویی

خب همش  دو سال و دو ماه شده از آخرین باری که اینجا نوشتم.  دو سال و دوماه خیلی زیاد نیست. توی این مدت شاید بیشتر از تعداد انگشتای یک دست به یاد اینجا نیافتادم. اینجا هم شده بخشی از واقعیت شماره ۱ که بازگشت بهش تا وقتی در واقعیت شماره ۲ زندگی میکنم  یه جور تابو محسوب میشه که فقط هر از گاهی و اونم در مواقع اورژانسی باید که شکسته بشه. اینکه چرا ییهو یاد اینجا افتادم هم داستانی داره که لاجرم به یک موقعیت اورژانسی  ختم نمیشه اما وخامت های خاص خودش را داره. یک کسی یه جایی یک دیواری راشکسته و این شده نتیجه اش که من بیام و باز گذشته خواری کنم اینجا. گل نمی گیرم نمیدونم چرا در این نکبت کده را که بمیره یکبارکی و راحت بشم . آخه کدوم دفتر خاطراتی  ۱۲ سال کش میاد که اینجا باید استثنا باشه. واللا!


Spiral out. Keep going

جگرگوشه هفت برگ من خاصیت فراوان داره . یکی از کارکردهایش که من به طرز مریض گونه ای عاشقش هستم افزایش عجیب و غریب توانایی در خودروان کاوی یه. گاهی وقتها کلید گمشده خیلی از رفتارها و کارهای خودم را در طی یک فاز صاعقه وار خودآگاهی روی وید پیدا می کنم. بدی قضیه اینه که معمولا این کلید فردای شب روشنگری گم میشه. برای من، به شخصه خیلی کم اتفاق می افته که بشه بین افکار و احساساتم روی وید و زیر وید! پلی زد و رابطه منطقی و درست و درمانی برقرار کرد. اما یکی از استثناهای این قضیه چند هفته پیش اتفاق افتاد. یادم نیست بحث چی بود اما حرف رفت سر چند شخصیتی بودن و خود واقعی و این حرفهای قلمبه سلمبه همیشگی فاز هایپری. داشتم برای بنجامین که همه طول زندگیش را ملبورن بوده توضیح می دادم که چطور مهاجرت آدمها را تغییر میده و هربار که جابه جا میشی نسخه متفاوتی از خودت را جایی که بودی جا می گذاری و یکی دیگه میشی که یهو واقعا فهمیدم که چی دارم میگم! 

برای من هر مهاجرتی از شهری به شهری یا به یه کشور دیگه مثل پوست اندازی میمونه و این پوسته همان جایی که ترکش کردم باقی میمونه. یا نه پوست اندازی واژه مناسبی نیست. هر مهاجرتی مثل مرگ میمونه. بدنت را توی تبریز و تهران و سیدنی جا می گذاری و  توی مکان جدید یک تن نو می سازی. با عادتهای متفاوت، زبان جدید، اهداف کوتاه و بلند مدت متفاوت، رفتارهای اجتماعی  دیگرگونه، طرز تعامل متفاوت با آدمهای اطراف و غیره و ذالک. اینکه دامون جدید چقدر شبیه نسخه قدیمی ترش هست هم بستگی داره به ابعاد فیزیکی و روانی همه این تغییرات  و دقیقا همین جاست که بازگشت میتونه که ویرانگر باشه. تازه فهمیدم که من هر مکانی را که ترک کردم جسدی را آنجا جا گذاشتم. تنی که یک پوسته توخالی یا یه نقاب نیست. چیزی که جا مانده نسخه اصل قدیمی تری از خود منه با تمام خصوصیات رفتاری و اخلاقی که داشته و بازگشت برای من به مفهوم بازگشت به این تن رها شده در زمان میمونه و ادامه دادن نقش این نسخه قدیمی درست از نقطه ای که رهایش کردم و این میتونه عمیقا فاجعه بار باشه. شاید برای همین هست که بازگشت برای من اینقدر دردناکه. هربار، بعد چند سال دوری وقتی وارد اتاقم توی خانه پدری میشوم  اتاقی که به طور وسواس گونه ای همه چیزش دقیقا همان طور که رهایش کردم حفظ میشه و حتی شانه سری که موقع خداحافظی سه سال پیش روی میز آرایش فراموش کرده بودم هنوز سرجایش هست، رستاخیزی انگار که اتفاق می افته. من محو می شوم و دامون محبوس شده توی این فضای کوچک بیدار میشه، پنجره ها را باز میکنه، پرده ها را کنار می زنه، لباسهای قدیمی را از توی کمد درمیاره و تنش میکنه، موهایش را با شانه ای که توی کشو پیدا کرده برس میکشه و توی آینه نیم قد به خودش خیره میشه و به قابهای عکس قدیمی و گل سرخ پارچه ای توی گلدان مرجانی و کیس سی دی های هفت هزار ساله  و تخت یک نفره با روتختی سبز مخملی و همه صداهای آشنای خانه قدیمی. به طور سوسه انگیزی زیبا و رمانتیک به نظر می رسه نه؟ نه! نه! نه! آزار دهنده است.کابوس واره. تمام تلاش این هشت سال من برای فرار از این تن محبوس توی این اتاق بوده. برای فاصله گرفتن از محیط مسمومی که من را آرام و رام می خواست. برای فرار از سرنوشت محتوم. من از همه لبخندهای اجباری و همه تنهایی هایم توی این اتاق فرار کردم. از عصرهای دلگیر تابستان و شبهای دلگیر تر زمستان.  از ایرانسل و قطع و وصل شدنهای تهوع آورش وسط عاشقانه های چندین و چند ساعته، از اشک ریختن پشت شیشه مانیتور، از شباهت عجیب این اتاق به تابوت. من برای ارضا کردن ولع سیری ناپذیرم برای تغییر فرار کردم. از این جمود، از این ایستایی، از اینهمه تکرار و از ترس ماندن و پوسیدن. من برای رها شدن بود که رفتم و برای رهایی انگار که باید جنایت می کردم و نکردم. من جربزه کشتن و دفن کردن خودم را نداشتم و نتیجه اش هم این شد که دامون قدیمی را لابه لای پرده ها و توی کشوی لباسها و زیر پتوی سبز مخملی جا گذاشتم و هر بار با هر بازگشتی تناسخ معکوسی رخ میده انگار. دیدن این عقب رفت زجرآوره. خودم، همینجاست. توی چمدان بزرگ مشکی رنگ، روی صفحه لب تاپ، توی لیست دوستانم روی گوشی تلفن. من هستم و نیستم. توی این جسد جا نمی شوم انگار. گوشه های کج و کول شده ام از این تنی که با مهارت تمام و طی سالها بدون عیب و نقص ساخته بودمش بیرون می زنه، تار موهای سفید و خطوط روی صورتم با جوانی خام  این موجود بیست و چند ساله کنار نمی یاد. تن من جفت شده، نوازش کرده و نوازش دیده و قادر نیست بار بکارت ترحم آمیز این دخترک  نجیب محبوس  در کانون گرم خانواده را به دوش بکشه.وای خدای من! بازگشت فاجعه باره. بازگشت همه چیز را خراب می کنه. من فرو میروم. من با هر بازگشتی در هم میریزم و تهران و سیدنی و ملبورن درونم سقوط میکنند و دور و دور تر می شوند. فرار یه هفته ای به تهران، تنها راه رها شدن از این کابوس بازگشته. دامون تهران، بهترین نسخه منه.دامون تهران را خیلی دوست دارم. نترسه! وحشیه! سرکشه! دامون تهران تغییر را درون خودش نهادینه کرده انگار و برای همین هم هست که بازگشت به این تن  اصلا شبیه بازگشت نیست. دامون تهران به معنی ادامه دادنه راهی هست  که انتخابش کردی و نه برایش انتخاب شدی. دامون تهران  تجربه می کنه. گذشته را با حال ادغام می کنه و محصول این سنتز به طرز عجیبی قابلیت انطباق با واقعیت روزمره زندگی اطرافش را داره. در هر سفری، توی ایستگاه راه آهن تهران، تنی  که روی صندلیهای پلاستیکی سالن بزرگ انتظار رو به روی تلویزیونهای بزرگ دیواری جا گذاشته بودم را مشتاقانه بیدار می کنم. هر بار انگار که زمان به ۲ نیمه شب ۱۰ اردیبشه ۱۳۸۹ برمی گرده. از قطار پیاده می شوم و رو به روی ایستگاه راه آهن نوید با سمند سفیدرنگش منتظرمه. دیدی که بلاخره اومدم و هر دو کر کر می خندیم. هر بار، حتی وسط چله تابستان هم نسیم خنک شب ۱۰  اربیهشت ۱۳۸۹ که از  پنجره باز خانه آرمان تو میامد را روی تنم حس می کنم. اولین شب رهایی. من موفق شده بودم. من خودم را آزاد کرده بودم.  من توی این شهر هنوز زنده ام. زنده تر از ملبورن و قطعا هزاران بار زنده تر از سیدنی و چقدر سخته توضیح دادن این گریزهای چند روزه به مادر. به مادری که حجم ناگفته هایم بهش از مرزهایی که بشه ازشان گذر کرد سالهاست که عبور کرده. دو سال پیش که برگشته بودم مادر تعریف می کرد که پدر گفته که دامون اگر برای همیشه برگرده جایی به جز تهران نمی مونه. فکر نمی کنم تهران پدر شباهت چندانی به تهران من داشته باشه.  پدر اما انگار که من را بهتر می شناسه. شاید برای همین هم هست که ما هیچ وقت با هم حرف نمی زنیم. نه قادریم به تظاهر به روزمرگی  و نه می خواهیم و می توانیم که سنگینی بار مسؤلیت حرف زدن در مورد ناگفته های دو دهه آخر زندگیمان را تقبل کنیم و نتیجه کاریا سکوت سنگین همیشگی است و یا شیشه های خرد شده میز اتاق پذیرایی و  فریادهای می کشم، خودم را می کشم پدر و جیغ های هیستریک من و درماندگی مادر از دیدن این افتضاح. دخترک کولی تهران و زن در هم کوبیده شده سیدنی از درون تن خفه خون گرفته دامون تبریز می جوشید و فواران می کرد. فحش نده. فحش نده. فحش نده. جیغ جیغ جیغ. می کشم، می کشم می کشم. جیغ جیغ...

من از تلفن بدم میاید. از شنیدن صدای ساعت دیواری توی تماسهای اسکایپی، از دیدن پنجره باز بالکن آشپزخانه. من از چرخش ناگهانی دوربین توی اتاقم  بدم میاید. از کی دوباره برمی گردی ها، از دلتنگیها. من از احوال پرسی های راه دور بدم میاید. از  ناکامی برای بیدار کردن نسخه های قدیمی دوست داشتنی از راه دور . از سکوتهایی که در آنها خبری از خیره شدن نگاهها و لمس دستها نیست.  من از این همه تفاوت وحشت زده می شوم. تصور گذشتن این همه سال، خمودی و محو شدن این همه فانتزی، این همه امید. چطور می شود به دیدن چهره ات پشت صفحه مونیتور یا حتی بدتر از آن تنها شنیدن صدایت قانع شد. فاصله ها حقیقی اند. حتی لحظه ها هم برای ما یکی نیست. فضای زمستانی نیمه شب ملبورن را نمی شود به زور به گرمای مرطوب ظهر تابستان شهسوار گره زد. میفهمی نه؟ می فهمی.  ترس از نشناختن، ترس از نفهمیدن و فهمیده نشدن، ترس از  تکرار و تشدید فاصله است که مانع برداشتن گوشی تلفن می شود. راه حل من برای اجتناب از سردرگمی بین دهها جسد رها شده و برای دور شدن از جنون تکرارهای بی پایان  تنها و تنها حرکت به جلوست. اینجا نقطه تلاقی  قصه های محبوب تو و اسطوره های مورد علاقه من است. دختر شاه پریان و اوریدیس هر دو با کوچکترین نگاه به گذشته به هیات گذشته در خواهند آمد. جمود. من از جمود درست به اندازه مرگ و حتی بیشتر از آن می ترسم. 

 

برای Sham

می پرسد کمک لازم دارم؟

نمی دانم کلید توی قفل نمی چرخد یا من زورم به در کانتینر بازیافت زباله نمی رسد. با خوشرویی دریچه را باز می کند و من مشغول کار می شوم. مردی هست چهل و چند ساله با لباس فلورسانت کارگری و پوستی تیره و گندمگون که مشغول تخلیه میوه های تازه از کامیون بزرگ حمل بار و دور ریختن سبزیجات فاسد شده چند روز پیش است. عقم می گیرد از بوی گندی که در هواست. می پرسد اهل کجام. جواب می دهم. وقتی همین سوال را از خودش می کنم اشاره ای به آرم کاتماندو روی لباس کارم می کند و می خندد. از آن آدمهاست که خنده شان بیشتر از چشمهایشان می آید تا لبها. می پرسد درس چه خوانده ام. لحظه ای تردید می کنم که شاید میزان دانشش به درک کلمه ژیوفیزیک نرسد. می گویم زمین شناسی. چشمهایش دوباره می خندند. مرددم بین پرسیدن و نپرسیدن همین سوال از خودش. فکر می کنم شاید حتی مدرسه را هم تمام نکرده.

در جواب سوال محتاطانه ام به آرامی می گوید: باستان شناسی، مکثی می کند و با تلخ خندی اضافه می کند: کارشناسی ارشد باستان شناسی.

دیواره های تمام کانتینرهای زباله دنیا به رویم آوار می شود. مرد دستی برایم تکان می دهد و با همان خنده مخملی دور می شود. من می مانم و صبح سرد پاییزی ملبورن و گندابی به وسعت تمام این قاره خوشبخت.

امروز، روز اول ماه می است. امروز، تمام سندیکاهای کارگری ویکتوریا دوشادوش سندیکای پلیس در رژه ای قانون مند و منظم و پرشور دیوانه وار می خندند و برای این کارگر نپالی دست تکان می دهند. روزت مبارک Sham.

پرواز شامگاهی درناها

مثل مرور خاطراتی بود که هیچ وقت اتفاق نیافتاده. حس آشنای بازگشت به گذشته ای که زندگی نشده. مثل احساس شور و شیرین به یاد آوردن گنگ ترین خاطرات کودکی  از لابه لای تصویرهای مبهم ذهنی. من تلاشی نکردم برای چنین بازگشت عظیمی. روح من هم از این نمایشنامه که آن روز آفتابی پرده به پرده جلوی چشمانم اجرا شد خبر نداشت.

پلان اول

 توی جنگل راه می رفتم سرخوش و رقصان. تلالو آفتاب بود و انعکاس صدها سایه سبز در چشمهایم. سبز درختها، سبز بوته ها، سبز چمن ها و هر رنگ مثل اینکه از منشوری عبور کرده باشد می شکست و صدها سایه سبز و طلایی و قرمز و نارنجی  در همه ابعاد فضا تکثیر می شد. زبری تنه  درختها واقعی بود. آبی آب خلیج هم . من مثل باد لابه لای این درختهای نازک و روی زمین مسطحی که با چمن فرش شده بود می دویدم و از شادی فریاد می زدم. درختها غول آسا بودند و بوته ها بلندتر و من کوتاه تر از همه شان . بچه بودم انگار. من اینجا بچه بودم انگار. احساس گزنده به یاد آوردن کودکی زیسته نشده مثل زلزله ای تکانم میدهد. من زمانی، زمانی خیلی دوراینجا مثل باد از لابه لای این تنه های نازک درختها که آن موقع نازک تر هم بودند دویده ام. لعنت به این تنه درخت افتاده بر لبه ساحل که با نشستن روی آن و هم قامت شدن با آن کودک باستانی همه معنای این مکانی که از همان اول هم به طرز آزاردهنده ای برایم آشنا میزد دگرگون شد. ای لعنت به این سیل اشک که تمام نمی شود انگار. کودکی من را چه کار به سنت جوج بیسن استرالیا! کودکی من که هزاران کیلومتر دورتر از اینجا، در دامنه های سهند و سبلان گذشته. حداقل منی که می شناسم، منی که تا این لحظه تصور می کردم که می شناسم .  

پلان دوم

خوابگردها در دنیای ما راه می روند اما در جهان خودشان قدم می زنند. واقعیتهای خودشان را خلق می کنند و چه کسی میتواند ثابت کند که کدام واقعیتی واقعی تر است. و  آن روز آفتابی من بیدار نبودم انگار. جهان ملغمه ای بود از خواب و بیداری،  رویا بود و نبود، سنت جورج بیست استرالیا بود و نبود. من بودم و نبودم و آن خلیج مثل بهشت با آن نیمدایره وسیعی از آب  که موجهای ریزش از همه طرف به سمتم میامد، آن رویای ۲۰ تیر ۱۳۸۶ از لابه لای درختهای ساحل مثل یک حقیقت مسلم بیرون آمده بود و جلوی چشمهایم جلوه گری می کرد. باید که تن به آب میزدم. باید که به رو شنا می کردم تا گرمای خورشید را روی تنم حس کنم. باید که بلند می شدم تا خودم را وسط خلیجی به زیبایی بهشت ببینم با نیم دایره وسیعی از آن که احاطه ام کرده و آن همه موج ریز. باید این بار از زاویه درست به همه این تصاویر نگاه می کردم مطمئن بودم که آب اینجا تا کمرم هم نیست.  این رویای من بود، سرزمینی که ۸ سال پیش در رویایی نه چندان لذت بخش خلق کرده بودم و بلاخره مخلوق خودم را در دنیای سایه ها به دنیا می آوردم. خوب نگاه کن! تو اینجا خدایی دختر! خدا! نرفتم. نکردم. ندیدم و هیچ گاه نخواهم فهمید. با چشمهای باز از این رویا-واقعیت گذشتم.  چشمهایی که از شدت اشک به خون نشسته بودند.

پلان سوم

تصاویر با شتاب از من عبور می کردند. رنگها منفجر می شدند و ترکشهای نور همه درختها و سنگها و حتی جزیره های دوردست را تکه تکه می کردند. من بودم و نبودم. زمان بود و نبود. دوچرخه سوارهایی که لا به لای بوته ها گیر کرده بودندواقعیت داشتند و نداشتند. وای دوچرخه سورهایی که اینجا، هزاران کیلومتر دورتر از هر تمدنی هم در مکان و هم در زمان گم شده بودند با شلوارکهای چسبان و تاپهای صورتی و کلاههای ایمنی که تا نوک دماغشان پایین آمده بود. تصاویری به شدت ابلهانه. مثل قطعه ای ناجور از یک کلاژ که عجیب توی ذوق می زد. دل پیچه خنده را یادم هست و اشکهای سبک یک شادی بکر و وحشی که از درون بهم چنگ می انداخت و حریصانه گوشت تنم را میدرید. از عمق درماندگی تا اوج سرمستی فقط چند دقیقه فاصله بود و روح من چنان شتابان می رفت که از گذر خطی زمان پیش می افتاد. گوشه های دور جهانهای دور از هم به هم می رسیدند و در هم ادغام می شدند. قوانین فیزیک تاب می خوردند و راه باز می کردند تا من تا سرحد انفجار در همه ابعاد عالم متسع بشوم.  انعکاسنور دم غروب خورشید روی خزه هایی که خلیج را پوشانده بود، شادی نارنجی رنگی را روی سطح آب پخش می کرد. موج که میخورد رنگ تند این پیش زمینه طلایی-نارنجی تا عمقی از آب بازتاب میشد و همه حجم دریا به رنگ زعفرانی در میامد. شادی از عمق آب می جوشید و کف می کرد و بالا می آمد و چشمهای من برای اولین بار همه جهان را در هر چهار محور مکانی و زمانیش در فوکوس می دید. عمق میدان تا بی نهایت. گذشته و آینده به شفافیت لحظه حال. جهان همه درها و پنجره هایش را به رویم گشوده بود و من روحم را در برابر این سیل عظیم روشنایی برهنه کرده بودم . نمی دانستم که چقدر می توان چشم در چشم خورشید دوخت؟

پلان آخر

فرود آمدن درنا را من ندیده بودم. درنا در آن جزیره سنگی کوچک نزدیک ساحل که جز چند درخت باریک اندام چیز دیگری نداشت، ناگهان بر من متجلی شده بود. زیباییش نبود که نفس کشیدن را از یادم برده بود. برق بالهایش زیر نور غروب هم نبود. گردن خوش تراش و بلندش هم که مغرورانه سر افراشته شده بود، نبود. نگاهش...ای لعنت بر نگاهت درنا. چشم در چشم بودیم. همه دنیا به تماشا ایستاده بود. همه صداها محو شده بود. تنابنده ای نمی جنبید و درنا قدم به قدم نزدیک تر می شد و با هر قدم من به اندازه صدها سال نوری در درونم سقوط می کردم. خودم را میدیدم که قدم به قدم به خودم نزدیک تر می شوم.  وای که اگر درنا به من می رسید و من از درنا عبور می کردم! دروازه های جهان با هر گامی که برمی داشت کمی بیشتر گشوده می شد.  به من نگاه می کرد و من تنها نیازمند یک نگاه بودم تا آسوده خاطرم کند. تا بگشایدم تا به در آیم و اینبار این روح سپید پوش خیال پا پس کشیدن نداشت. کلید آبی داخل جعبه پاندورا می چرخید و من ذره ذره به پیچ دیواری که آن حقیقت وحشتناک پشت آن پنهان شده بود، نزدیک تر می شدم. بیا! بیا! یک قدم. فقط یک قدم یک! دو! سه! نپریدی؟ هه! هه! هه!... نپریدم. نرفتم. باز کردن در جعبه جادو کار من نبود. پا پس کشیدم و در نیمه گشوده به رویم بسته شد. برو! خواهش می کنم برو! و درنا فرزانه تر از آن چیزی بود که درنگ کند. به محض شکستن این طلسم پشیمانی خوره ای می شود که تا ابد روحم را خواهد خورد. درنا نیم چرخی میزند و کمی دورتر فرود می آید. فاصله ای که برای نشکستن روح من زیر بار سنگینی دروازه های اینبار بسته شده جهان کافیست. بر می گردیم و کمرکش تپه را تا تمدنی که این بار نیم ساعت هم از ما دور نیست بالا می رویم. آخرین نگاه. تصویر مینیاتوری درنایی در جزیره کوچک سنگی نزدیک ساحل با درختان سدر نازک اندام و خورشیدی که غروب کرده. بدرود توتم زیبای من! بدرود. با خودم زمزمه می کنم که پرواز شامگاهی درناها را یک سر به سوی ماه است. پرواز شامگاهی درناها! ای لعنت به من که ندیدم. ای لعنت به من که نفهمیدم. 

در گور خاطر من، غباری از سنگی می روید، چیزی نهفته اییم می آموزد، چیزی که ای بسا می دانسته ام، چیزی که بی گمان در زمانهای دوردست می دانسته ام...


ساعت ۳ صبحه. متنی را که مدتها پیش نوشته بودم و ماهها بود که در چرکنویس های وبلاگ  به انتظار یک ویرایش حسابی خاک می خورد را کلا  بی خیال شدم.  اون روایت این تجربه نبود. ارضام نمی کرد. اینی که امشب بعد ۴ ساعت کلنجار رفتن با خودم نوشتم هم نیست اما حسش نزدیک تره به اون فاز و فضا. نمیدونم، شایر تاثیر موزیک بود این بار. Goldmund  چهار ساعته که داره پلی میشه. ذهنم عوض اینکه آروم بشه به هم ریخته تر شده. دلم سیگار می خواد...

تهران، دیگر نمی شناسمت

تهران! این بار دیگر یقین دارم که تو سالها پیش با آخرین خداحافظی ها و آخرین اشکها برای من تمام شده بودی. این بار بعد از اینهمه سال، بازگشت من، اگر بتوان اسم بازگشت روی آن گذاشت نه به سمت حجم عظیم خاطرات گذشته و نه رو به آینده که سفری بود در لحظه. در همین حالای زندگی و برای همین دلیل ساده است که دیگر نمی شناسمت.

بودن در لحظه به معنی انکار گذشته  نیست بلکه توانایی خلق خاطرات جدید در فضاهای آشنا و با انسانهای آشناست. توانایی فهم و قبول استحاله های پیاپی خود و دیگران، تلفیق آنچه بود با آنچه هست و سعی در تجسم خلاق فاصله بین این دو واقعیت و در نهایت  پذیرش دگرگونی تمام نمودهای جهان اوبژکتیو و جای دادن این دیالکتیک لحظه به لحظه ذهنی و عینی در درون همین حالای زندگیست و این اصلا آسان نیست. این اصلا آسان نبود ولی اتفاق افتاد و  شهر نازنینم، اینبارمن در نهایت ناباوری فهمیدم که دیگر نمی شناسمت. این بار و برای اولین بار  از حجم عظیم این مکانهای دوست داشتنی  عبور کردم بی هیچ حسی. نه رنج و نه شادی، نه حسرتی و نه میل به بازگشتی، نه نفرتی و نه محبتی. خالی، مثل حباب صابون و نگاه کردم به کل این مسیر از پل مدیریت تا میدان توحید و پارک لاله و میدان ولیعصر و خانه هنرمندان و به خودم از تبریز تا تهران و سیدنی و ملبورن و به بقیه و برای اولین بار همه چیز را با هم دیدم. عبور تصادفیمان از زندگی همدیگر، درنگ های سر راهی، تاثر گذاری و تاثرپذیری و شدن و شدن و شدن. دیدم که زمان انسانها را تغییر نمی دهد بلکه ما در این تقاطع های بی پایان خود را دگرگون میکنیم و دیگران ما را و ما دیگران را...و برای اولین بار دیدم ، واقعا دیدم که ثابتی در کار این معادله نیست. هرچه هست تلفیق بی نهایت همین حالاست و این بهترین دلیل من است برای گفتن این که تهران! دیگر نمی شناسمت.

و این نهایت شادی و نهایت لذت است. از این به بعد، هرچه هست سفر است. از شهری به شهری. از رابطه ای به رابطه ای. همیشه رو به جلو حتی اگر سودای رفتن چیزی جز توهم یک ماپیچ تودرتو نباشد. ما مخرج مشترک تک تک لحظات میلیونها انسان در طی قرنها زمانیم. محصولی خلق شونده و خلق کننده. استحاله مداوم. اینجا شهر دیگریست. شهر من. شهری که دیگر نمی شناسمش و این نهایت آزادی است.

روزهای بیهوده

اینکه کوبانی سقوط می کند یا نه مهم تر از بازی خرگوشهای جنوب با بولداگهای غرب سیدنی نیست.


دولت کریمه استرالیا در یورشهای آنتی ترور خودش اعضای یک گروهک تروریستی مسلمان را در شهرهای مختلف دستگیر کرد. یک شمشیر ذولفقار دکوری همراه با چند زن و کودک دستبند زده کل نتایج این مبارزه قهرمانانه برضد داعش در استرالیا بودند. ما در این گوشه فراموش شده دنیاخیلی عاجزانه به دنیای خیلی دموکرات غرب التماس می کنیم که لطفا ما هم بازی! که هلو! هلو! اتنشن پلیز! اتنشن. 


گفته می شود هدف بعدی در برنامه شوت پناهنده ها بعد از گینه نو کشور به شدت پیشرفته کمبوجیه است. شما بیخود می کنید که مثلا به جرم همجنس گرایی از ایران فرار میکنید. ما میفرستیمتان به پی ان جی (بخوانید همون پانوا گینه نو) پایتان از گلیمتان یه وجب درازتر شد تشریف میبرید زندان به مدت ناقابل ۱۰ سال. خوشتون نمی آید جل و پلازتان را جمع کنید برگردید همون خراب شده ای که بودید. در ضمن خودکشی هم آپشنی هست که خیلی ها اینجا مد نظر قرار می دهند.

ما اینجا توی کشورمان خیلی دموکراتیکیم بده خودمون بکشیمتان. در عوض می دهیمتان دست قمه کش های گینه نو تا با تبرزین بیفتند به جانتان باشد که رستگار شوید (سرچ کنید رضا براتی اگر هنوز از خیلی بیخبرانید)


کشور خوش شانس، کشور ساحلهای طلایی، کشور نژادپرستان توی روز روشن، کشور مردمان چینی گریز، خاورمیانه ای گریز، هندی گریز، هرچه به پاکی و سفیدی صورت آب آهک زده آنگلوساکسونی ما نیست گریز...


امروز یکشنبه است. چنان صلح و آرامش چندش آوری در فضاست که لحظه ای باورم نمی شود کوبانی و پاسگاه تعمت آباد و داعش و ابولا و... واقعا وجود دارند. زمان انگار که در این محدوده جغرافیایی مدتهاست که متوقف شده است...

ساعت 1:18 صبحه.

Before Sunrise و Before Sunset را دیدم و الان که دارم Before Midnight را دانلود می کنم تنم یخ کرده از ترس!

اگر گذشته و حال زندگی یک نفر در دو سری از یک تریلوژی نمایش داده بشه، اگر آدمی تجسم عینی خودش را ببینه که در شخصیت یک کاراکتر فیلم متبلور میشه و شکل می گیره چه تضمینی وجود داره که قسمت سوم آینده واقعی همان فرد واقعی نباشه؟

ها؟

من از آینده می ترسم...