پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

بازهم نوستالژی

(دلم می خواست اینجا یک عکس گروهی از انسانهای متعلق به ۱۰ سال پیش رو نصب کنم که با هم در یک قاب پاییزی منجمد شده بودند. اما چون متاسفانه ۱۰ سال پیش دنیا اینقدر دیجیتال نبود و منم دسترسی به اسکنر نداشتم٬ نتونستم)


و البته بیشتر دلم می خواست سردر این وبلاگ یک تابلو آویزون کنم و روش بنویسم:

اینجا تا اطلاع ثانوی تعطیل است

اما فایده ای نداره. ظاهرا محکومم به اینجا نوشتن. همینجا برهنه شدن در برابر دید همه آدمهایی که یا کنجکاوانه نگام می کنند و یا فقط نیم نگاهی می اندازند و می گذردند. به هر حال محکوم خودخواسته ای هستم به ادامه دادن.

امروز دانشجوهای ترم اول رو بردم فیلد. اولین فیلد! و باز هم نوستالژی امون نداد تا ببینم چی میگم و چی کار می کنم. اولین فیلدی که خودم رفتم رو صحنه به صحنه مرور کردم و در کمال ناباوری متوجه شدم که جز شکلی کلی و مبهم چیزی ازش در خاطرم نمونده! ولی بازهم طعم یک لذت خالص و کودکانه و فارغ از همه قید و بندها رو ازش حس کردم و چشیدم. دقیقا به یاد نمی یارم که ۱۰ سال پیش در روزی که به اولین فیلد دانشگاهم رفته بودم دنیا رو چطور می دیدم. اما یادمه که امیدوار بودم. شاد و سرشار از نشاطی که واقعی بود و بعدش بقیه خاطرات شروع کردند به ردیف شدن در برابر چشمام. تمام لحظات طلایی اون چهار سال. لحظه به لحظه و بعد خودم رو در زمان حال و بین کسانی باز پیدا کردم که نمی شناختمشون. هیچ ارتباطی به من نداشتند. دنیاشون برام غریبه بود. دنیام براشون غیر قابل ورود بود. غریبه بودند. غریبه بودم. طعم گس تنهایی رو بین اونهمه انسان به بدترین وجه ممکن چشیدم و دلم تنگ شد برای ده سال پیشم. همون چکش زدنهای پرحرارت و معصومانه بر روی تکه سنگها٬ همون نگاههای مشتاق دوخته شده به دهن کسی که اسمش استاد بود. همون خنده های ردیف آخر اتوبوس. همون دوستیهایی که به نظر میرسید تا ابد ادامه پیدا می کنه و نکرد! همون تلاشها برای پیش رفتن. بهترین بودن. پرارزش ترین بودن.

از کجا به کجا رسیده بودم! از کجا به کجا!

موجودی شکسته٬ خسته٬ بیمناک از برای آینده نامشخص و مبهمی که جلوی روشه و گذشته ای که مرور و باز مرور کردنش هیچ دردی رو درمان نمی کنه. خسته٬ با تمام وجود خسته و تنها. چقدر دلم می خواست که می تونستم ساعتها گریه کنم...

نظرات 5 + ارسال نظر
فریده جمعه 8 آبان 1388 ساعت 11:03 ق.ظ

مدتی با کامپیوتر مشکل داشتم و نمیتونستم سر بزنم.دلم برایت تنگ شده بود!توروخدا تعطیلش نکن.

بازم خوبه تو حسرت ده سال پیش رو داری.منکه حسرت پارسالم رومیخورم!زمان چقدر زود میگذره نمیرسیم به پاش.

راستی استاد دانشگاهی؟

مدرس دانشگاهم!
تعطیلش نمی کنم عزیز. گفتم که محکومم به نوشتن!
حسرت نمیخورم در واقع...دلم براش تنگ شده. اما اگه قرار باشه برگردم به اون حس و حال قطعا برنمی گردم! مثل یه راه یه طرفه میمونه...هیچ دور برگردونی هم نداره
راستی ادت کردم تو یاهو
امیدوارم بتونیم به زودی با هم حرف بزنیم

دل زاد سه‌شنبه 12 آبان 1388 ساعت 09:29 ب.ظ http://Gitan.blogsky.com

آنچنان زار بگریم ... بگریم ... بگریم... که ....

استاد چی هستی دامون؟!

شیدرخ چهارشنبه 13 آبان 1388 ساعت 12:07 ق.ظ

همونطور که بهت گفتم، یه حس آشنا و یه دوره زمانی طولانی! غریبانگی اتفاقات و حسها و آدمها ... بیگانگی... گذرگاه خوبیه ، اما شاید جایگاه خوبی برای دوره ای طولانی نباشه !! یه جورایی بعد از یه مدت اگر پایدار بمونه آدم رو غرق میکنه و میکشه درون خودش و شاید فرصت شناختهای زیادی رو از آدم میگیره و همینطور انرژی و به نوعی افسردگی... کاش این دوره خستگی زودتر تموم بشه برات عزیزم ... :( منتظرم ... منتظر یه تحول و یه تغییر که همه چیز رو عوض کنه برات... دوره ی طاقت فرساییه...:-<

مهدی هومن جمعه 15 آبان 1388 ساعت 01:18 ب.ظ http://www.shereparsi.persianblog.ir

نمی دونم چرا این روزها خستگی تو جون و روح آدمها افتاده و منم به نوعی خسته هستم

واصل سه‌شنبه 26 آبان 1388 ساعت 12:51 ق.ظ http://www.jee-vah.blogfa.com


دامون عزیز سلام، یقین دارم از یاد نبردیم که همه ما (همه موجودات) خواه ناخواه در جریان رودخانه ای بسوی ؛اقیانوس عشق و رحمت در حرکتیم. و این سراسر شور و شادی و شعف میباشد. پس گریه چرا؟ آنهم از روی دلتنگی!!!...
اگر اشکی هست، اشک شوق و سپاس....
دلشاد باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد