نمی تونم حرف بزنم
نمی تونم
کلمات پیچیده اند دور گلوم و دارند خفه ام می کنند
کلمات در مغزم حبس شدند و دارند دیوونه ام می کنند
کلمات از قلبم در سرخرگهام جاری می شدند و با سیاه رگهام دوباره برمی گردند و به دیواره دهلیزها می کوبند
کلمات در نوک انگشتام حبس شدند
لبهام رو می سوزونند
و روی سینه ام سنگینی می کنند
.......................
نمی تونم حرف بزنم
نمی تونم
نمی تونم
چرا نمی فهمی که کلمات با من همدست نیستند؟...
چرا؟
اگه میدونستم....
اگه...
گاهی کلمات رو فراموش میکنیم
گاهی حرف زدن رو فراموش میکنیم
گاهی هم خودمون نمیخوایم کلمات باهامون همدست بشن
کلمات دست در دست تو دارند
تو در دست های من دست
که من با جهان
با واژه ها
تنها از شکاف باریک تقلای دست های تو آشنام
از روزن چشم های تو
به همهمه ی حضور هر آنچه هست .
----------------
تو می دونی چی می گم ، برای همینم هست که میگم .
گاهی برای بیان احساس کلمات هم کم می آورند .
شاید کلمات هم کم آوردند برای بیان احساست به همین دلیله که خودشون رو به هر دری می زنند تا احساس انسان ور حبس کنند
مرسی مهدی جان
دقیق ترین چیزی بود که میتونستی بگی
چرا این ماه همه خاکستری شدن؟
ممنون دامون عزیزم
من تو یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم که از 5 سالگی تو هیئت ها و اینجور جاها بودم .
حق با توئه موجودات عجیبی هستیم . پسری که به قصد این کتابهای دینی و تاریخ اسلام رو مطالعه می کرد تا علی و پیامبر و اسلام رو بیشتر بشناسه به جایی رسد که ....
برخی از دوستام گاهی وقتا از شنیدن یکسری کلمات از زبان من متحیر میشن یا بهتر بگم ناراحت میشن .
حتماً اون نفر قبلی هم که این مطلب رو بیان کرده . فقط کافی هست مردم ما کمی مطالعه کنن
با سپاس از مهر تو
میگن:
جهان بینی کلمه ها را باید اموخت
اما خودمم نمی دونم چه جوری؟؟!!!!!!!!!!!!