پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

قیزیل گولو قوپاتیلار آی اللر


 


یکی بود یکی نبود (بیر گون واریدی بیر گون یوخیدی)


لب این آب کبود (ماوی سویون قیراغیندا)


گل سرخی روییده بود (بیر گول بیتمیشدی)


درشت ، (ایری)


زیبا ،(گوزل)


پر پر. (دولی یاپراق)


باد آمد (بیر یل اسدی)


باران آمد (یاغیش یاغدی)


بوران شد (بوران اولدی)


توفان شد (طوفان اولدی)


گل سرخ از جا کنده شد (قوپدی قیزیل مخملی گول)


گلبرگهاش پراکنده شد. (یاپراقلاری داغین داغین)


کجا رفتند؟ (هارا گئتیلر؟)


چه شدند؟ (نجه الدولار؟)


مرده اند ، زنده اند؟ (اولو لر می؟ دیری لر می؟)


کس نمی داند (کیمسه بیلمز)


آه چه گل سرخ زیبایی بود (آه نه گوزل مخملی گول)



امروز نه سالگرد مرگ صمده نه سالگرد تولدش. فقط دل من هواشو کرده. ای کاش امروز میرفتم امامیه. دلم برای غریبی و تک افتادگیه مزارش تنگ شده. ای کاش امروز میرفتم با یه شاخه گل سرخ. مثل همیشه

ای کاش امروز میرفتم...

نظرات 5 + ارسال نظر
سیاوش جمعه 31 خرداد 1387 ساعت 11:11 ب.ظ http://nabsh.blogsky.com

سلام دامون جان ... منو ببخش .. کمی گیجم ... حواس پرتی و فراموش کاریم هم یک طرف ! باید یه وقتی بذارم و کمی بحث کنیم ... دورادور شاهدتم اگه نظر نمیزارم منو ببخش .... شاد و پاینده باشی ...

مهدی هومن سه‌شنبه 4 تیر 1387 ساعت 09:27 ق.ظ http://www.shereparsi.persianblog.ir

شعر زیبایی بود تبریک می گم به این احساس
موفق باشی
شاد باشی
سبز باشی
مثل سیب

خواستم بی اسم باشم اجازه نداد جمعه 10 اردیبهشت 1389 ساعت 02:09 ق.ظ

دوست دارم.... واقعا" نمی دونم چی رو دوست دارم.

اما وقتی زبان ترکی رو میشنوم اونم از نوع آذری یاد دوران زندگیم تو تبریز میفتم دوست دارم نعره بزنم زجه بزنم.

دچار دلهره میشم خسته میشم کوفته میشم با خودم و خدای خودم قهرم میگیره، آه چه حس بدیه دامون.

!
حس بدیه؟!!
نمیدونم یاد چه چیزی می افتید ولی ای کاش حس بدی نبود براتون.... :(

من پنج‌شنبه 16 اردیبهشت 1389 ساعت 01:57 ق.ظ

من همونیم که خواستم بی اسم باشم اجازه نداد.

یاد خنده هام میفتم، گریه هام تنهایی هام با این و اون بودنم.

یاد آذر شهر ، اسکو ، سهند ، یاد میدان راه آهن یاد باغلار باغی.

یاد باغ گاپاقه گفتن واسه اینکه تاکسی ها سوارم کنن ، یاد دوست صمیمیم که فقط واسه تجربه من رو می خواست، یاد سه را و چهار راه طالقانی یاد خیابان پاستور یاد میدان ساعت مسجد کبود یاد حیابون بازار یاد ....

دارم اشک میریزم و اینارو مینویسم نباید

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا، کاش میدونستی چه حسی دارم، فکر نکنم کسی بتونه

...
واقعا موندم که چی بگم!
این چیزایی که میگید برام خیلی آشنا و ملموسه اما هیچی رو برام تداعی نمی کنه!
اصلا نمی دونم میشناسیم هم رو یا نه!
واقعا سر در نمی یارم! میشه یه کمی واضح تر حرف بزنید. شاید کمکی از دستم بر بیاد...

من همونم جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 05:06 ب.ظ

کمک، واژه جالبی اما ممنونم تنها کمک کننده من خودم هستم و بس.

اما نمی دونم چقدر شما با مردم تبریز آشنا هستین اما منم تا حد خیلی کمی آشنایی دارم.

روزگار تلخ و شیرینی رو اونجا گذروندم. خیلی درس یاد گرفتم خیلی تنهایی کشیدم و باید هم بگم روز به روز این تنهاییم بیشتر و بیشتر میشه.

اصلا" ناراحت نیستم، افتخار هم میکنم به این تنهایی چون این چیزیه که خودم خواستم و به دستش آوردم.

نباید از نوشته هام تاثیر بگیرین خوب نیست دیگه هم تا جایی که بتونم دیگه کامنت نمیزارم.

ممنون

تنها کمک کننده هرکسی در نهایت فقط خودشه!
من خودم اهل تبریزم. نمیدونم چی شده و چی دیدید اما دوست دارم بشنوم و بدونم البته اگر دلتون بخواد که بگید.
تاثیر گرفتن هم با اینکه چیز خوبیه اما خیالتون راحت باشه. من فقط یه شنونده باقی می مونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد