پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

مرگ و زندگی یا زندگی و مرگ؟؟!

 

 

کسی که این متن رو نوشته و این عکس رو گرفته من نیستم.

عقاب من, گاهی وقتها که اینطوری ساده و پر از یه اشتیاق مرموز از مرگ حرف میزنی وحشت از دست دادنت همه زندگیمو پر میکنه. خوب میدونی که زندگی من با تارهای نامرئی به زندگی تو گره خورده. من حتی تا اونور مرزهای جاودانگی هم باهات میام. فقط تنهام نذار. هیچ وقت. هیچ وقت. هیچ وقت...

  ....................................................................................................

رضا وقتی داشت پرواز می کرد و از زیر وایزر مشکی رنگش آبی بی انتهای دریا رو تماشا می کردنمیدونست 10 ثانیه دیگه میمیره. سعید خان (با حروف بزرگ انگلیسی!) وقتی داشت چشماشو تو چشمای بچه اش باز و بسته میکرد فکر نمی کرد که بمیره و ... و منی که الان دارم می نویسم چه ضمانتی دارم واسه نفس کشیدن؟

مرگ خیلی ساده است. حتی واسه خلبانهای تو کابین که می خوان eject کنند ولی دسته eject عمل نمیکنه. واسه اونهایی هم که از هواپیما میپرند بیرون و چترشون وا نمیشه هم ساده است. حتی واسه اونی هم که میره بالای چوبه دار ساده است (فکر میکنم) با اینکه خودشو خیس میکنه ولی ساده است مثل امروز عصر.

یه موش توی اتاقم بود. می خواستم بکشمش. میدونستم که مار نیست که نیشم بزنه, شیر نیست که پاره پاره ام کنه. موشه. ولی وقتی می دوید یه متر میپریدم هوا.

((مرگ مثل دویدن موش میمونه تو اتاق من))

پدر و مادر و زن و شوهر و بچه و همه رو میذاری و میری. پولت رو, قرضهاتو, حساب کتابهایی که واسه آینده داشتی همه رو میذاری و میری.

واقعا تا حالا به مرگ فکر کردیم؟ نه فقط به مرگ. به زندگی و مرگ. همین الان که جمله قبلی رو نوشتم یه چیزی به ذهنم رسید. یه سوال! چرا همیشه میگن مرگ و زندگی؟ چرا نمیگن زندگی و مرگ؟ به کدومش باید بیشتر فکر کرد؟ کدومش مهمتره؟

من شخصا زیاد به مرگ فکر کردم. ولی فقط به خود مرگ. تا حالا یادم نمی یاد همزمان به جفتش فکر کرده باشم و مقایسه کرده باشم. مرگ با عظمت تره یا زندگی؟ مرگ بهتره یا زندگی؟ مرگ شیرین تره یا زندگی؟ خالص تر؟ دردناکتر؟ با اهمیت تر؟...

به قول شاملو تو سکوت, از کسی نمی پرسند کی میتونه خداحافظی کنه. به ناگاه باید باهاش رودررو بشه یا به قول خانلری تو عقاب: مرگ می آید و تدبیری نیست. نمیدونم این دو تا شاعر هم موقع گفتن شعر حس منو داشتن یا نه؟!

رضا می خواست عروسی بگیره و خانومش رو بیاره سر خونه و زندگیش. سعید خان (با حروف بزرگ انگلیسی) شاید تو فکر فروش مغازه بود یا شاید تو فکر آینده بچه هاش. ولی رفتن...

از رضا شوخی هاش مونده و طرز نگاهش و از سعید خان کارهای قشنگش, قربون صدقه رفتن هاش و نگاههای عمیقش.

از ما چی می مونه؟....

نظرات 7 + ارسال نظر
عقاب شنبه 11 خرداد 1387 ساعت 06:14 ب.ظ

هی فلانی زندگی شاید همین باشد

توت کوچولوو دوشنبه 13 خرداد 1387 ساعت 12:22 ق.ظ http://happydays.blogsky.com

سلام دامون جوون
خوبی عسیسم؟؟

مدتها بود اینجا نیومدم چه ساده شده ...!!!

+خالی

کامران دوشنبه 13 خرداد 1387 ساعت 11:37 ق.ظ http://rofagha-sjk2.blogfa.com

سلام با گوشه هایی از سخنان گهربار خمینی در صحیفه الاسرار به روزم

کاپیتانی بدون هواپیما دوشنبه 13 خرداد 1387 ساعت 01:41 ب.ظ

دامون جان سلام
منو ببخش که دیر به دیر بهت سر میزنم ....
واقعا درگیر روزمرگی شدم
همیشه به یادتم و وفتی میبینم که واسم کامنت گذاشتی و فراموشم نکردی خیلی خوشحال میشم
آرزوی سلامتی و موفقیت برات دارم

سعید دوشنبه 13 خرداد 1387 ساعت 05:37 ب.ظ http://ensanetaqi.blogfa.com/

حتما دامون جان منم لینک میدم عزیز
مخلصم

کامران دوشنبه 13 خرداد 1387 ساعت 05:50 ب.ظ http://rofagha-sjk2.blogfa.com

حتما دامون جان منتظرم که احادیث شریفه را بنویسی تا تا فیض ببریم

آوای خاموش چهارشنبه 15 خرداد 1387 ساعت 01:56 ق.ظ http://360.yahoo.com/behijoon64

جواب من فقط این می تونه باشه: نوشته ی خودم:
http://blog.360.yahoo.com/blog-Kb_cgdQzfq6fVJ1C9pNJ_13a?p=195

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد