پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

خداحافظ تهران


آخرین نگاهها از پنجره دود گرفته تاکسی

مدرس... هفت تیر... کریم خان...خردمند...نشر چشمه...صندلی خالی پارک جلوی کلیسای مریم... دستشویی آدم کشها... اشک... اشک... اشک... سر حافظ و آخرین نگاه به میدون ولیعصر...  و در نهایت به سمت راه آهن...

بدرود تهران

با همه صبحهای منتظر در ایستگاههای بی آر تی و اتوبوس

و با همه بعد از ظهرهای سکوتهای دنج باغ تاریکی پارک لاله و لیوانهای چای روی میزهای زوار دررفته چوبی

و همه عصرهای تاریک و روشن خانه هنرمندان

سرمای زمهریر زمستان و آش داغ دکه کوچک خانه

یه آش و یه چایی نبات...حفظ شده بودیم انگار! صندلی آش1، صندلی آش 2! تو شبهای سرد سردی که پرنده پرنمیزد توی پارک

بدرود همه دوستی هایی که  انگار ابدی شدند

اتوبانهای سه نفره پر از موسیقی و سکوت

اشکهای اون شب بعد از رفتن پدری که پدر بودنش رو 25 سال فراموش کرده بود

موسیقی جادوویی Tin Hat توی اون شب برفی در سکوت اعماق جنگل که چهار نفری همدیگه رو محکم در آغوش گرفته بودیم

تجربه هر آن چیزی که در طی این مدت قابل تجربه و امتحان شدن بود

عبور از مرزهای ممکنات و حتی ناممکنات و مزه مزه کردن لذت و طعم بلوغ و آزادی

تحمل لحظات دردناک بازخواست. گشت، کلانتری، محاکمه...

شبهای مستی، موزیک، آغوش...

در هم پیچیدن تنها وروحهامون

افسوسی نیست، هیچ افسوسی نیست انگار، جز نشتری در اعماق قلبت از سنگینی بار این انتخاب خودخواسته برای سفر کردن به دور دستها

بدرود شهر کثیف لعنتی زیبای من

90/4/2

فقط 17 روز دیگه مونده تا پرواز...




نظرات 9 + ارسال نظر
مهدی هومن چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 08:15 ب.ظ http://www.shereparsi.persianblog.ir

پرواز ؟
کجا ؟

توی پست قبلی نوشته بودم مهدی جان
سرزمین کانگوروها....

سارینا شنبه 11 تیر 1390 ساعت 07:30 ب.ظ http://www.emma2harry.blogfa.com

باورم نمیشه....شما یا نویسنده ای یا اینکه مقاله نویس و یا هرچی که اسمشو گذاشت نویسنده ....خیلی زیبا بود مطالبتون .
از توی پیوندهای یک وبلاگ اسمه وبلاگتون رو خوندم بهتون سر زدم .....امیدوارم سفر خوبی داشته باشین ....واقعا برام درسه عبرتی بود تا بتونم توی نوشتن کمی هنر بخرج بدم و کمی سر و سامانی به نوشته های بی هوده ام بدهم البته کوچکتر از اونیم که بتونم یک درجه به نوشت شما نزدیک بشم...با ارزوی موفقیت برای شما

کی؟ من؟
مرسی سارینای عزیز. خوشحالم که اومدی و سر زدی!
من نویسنده نیستم عزیزم. اما وقتی چیزی رو از ته ته ته دلت مینویسی شاید باعث بشه که اون نوشته به ته ته ته دل خواننده بشینه!

مهدی هومن شنبه 11 تیر 1390 ساعت 10:49 ب.ظ http://www.shereparsi.persianblog.ir

خوب من یه مدت نبودم و معمولاً پست آخر دوستان رو می خونم . منو ببخش . موفق باشی و شاد . مارو فراموش نکنی دامون جان

فریده دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 11:17 ب.ظ

امیدوارم این رفتن بی بازگشت نباشه مگر اینکه واقعا نخوای برگردی.هرچند میدونم اینجا به حقت نرسیدی.دلم میخواد اونجا هم همراهت باشم با نوشته های قشنگت.مبادا زیرقولت بزنی و ننویسی.

به سارینا هم میگم اینکه چیزی نیست.شما تازه واردی.برو عقب اون عاشق نوشت هایش را بخون و حسابی لذت ببر....

فریده عزیزم
اگر چند ماه قبل این سوال رو میکردی با اطمینان تمام میگفتم که هرگز هرگز هرگز برنمیگردم اما حالا فقط ترجیح میدم که سکوت کنم و منتظر اتفاقات جدید بمونم. در شرایط فعلی هر جوابی به این سوال به طور بالقوه میتونه غلط باشه!
اما مطمئنم که هرجا که باشم اینجارو نگه میدارم و مینویسم. شاید دیر به دیر، شاید کوتاه اما ولش نمیکنم. اینجا جزئی از زندگی منه که نه میتونه فراموش بشه و نه به حال خودش رها بشه
راستی! این عاشق نوشت هم عجب اصطلاح بامزه ای یه!!
خودت اختراعش کردی؟

فریده چهارشنبه 15 تیر 1390 ساعت 12:12 ب.ظ

یادم اومد که سفر بخیر نگفتم....
میتونم بپرسم چه کتابی با خودت میبری؟به جز کتب درسی البته.
سفربخیر و موفق باشی دختر کوههای پربرف اذربایجان.

کتابهام اونقدر زیاده که تصمیم گرفتم با پست بفرستمشون
اونقدر کتاب نخونده دارم که دلمم نیومد هیچ کدومش رو جا بذارم!!
مرسی! تا یکشنبه وقت دارم هنوز!!

دختربهار پنج‌شنبه 16 تیر 1390 ساعت 10:07 ق.ظ

دامون جون خیلی دلم گرفت وقتی خوندمش.
چقدر جسور بودی دختر چقدر هستی. بهت غبطه می خورم.
حالا درنا پروازت واقعا شامگاهیه؟
.
.
یه دنیا عشق برای دوست عزیزم
موفق باشی

...
چاره ای نیست دختر بهار نازنینم زندگی در همین تغییرات هست که معنا پیدا می کنه.
مجبوری برای نگه داشتن آزادیت ریسک کنی و مسئولیتش را هم بپذیری. این یکی از بهترین درسهایی هست که از ستاره آبی یاد گرفتم. عمل کردن و قبول کردن مسئولیت عملت!
در ساعت 5 عصر پرواز میکنم! میشه گفت که شامگاهیه!!

بهناز شنبه 25 تیر 1390 ساعت 02:21 ب.ظ http://narin86.persianblog.ir

الان باید رفته باشی دیگه . حالاخوش می گذره ؟

چیاوچ! شنبه 25 تیر 1390 ساعت 11:34 ب.ظ

هنوز بیش دریانیم ...
لاین های بی تو ... زین بس !

بالاخره خوندم ...
.
.
.
عجب داستان عجیبی بود این آشنایی ... این وبلاگ ...
سفرت به سلامت ... روزهات به شادی و دنیات همیشه به تغییر و حرکت دامون !!

نیمه کاره موند سیاوش...
نیمه کاره!
ولی چه باک! مثل اینکه ما برای داستانهای نیمه کاره ساخته شدیم! بذار زندگیمون مثل بقیه نباشه! اینطوری شاید که بهتره...
چه راه طولانی اومدم! از اتاق گورستان مانندم تا خونه دریان! و حالا اینجا!
چه راه درازی...

سیاوش چهارشنبه 29 تیر 1390 ساعت 07:16 ب.ظ

برای من هم خیلی چیزها حداقل یه چیز بزرگ نیمه کاره موند ... فکر می کنم حسرتش توی نگاه هامون اونقدر واضح موج میزد که بدون حرفهای اون روز مطمئن باشم هم حس بودیم ... اون دویدن و چرخیدن توی پارکینگ و اون ...
قفل کردم .. هر چی می نویسم در ادامه پاک می کنم ... دوباره نیاز به فراموشی دارم ! می فهمی که !

و اون زمزمه دیوانه وار توی گوشت...
پنداری رویایی بود آنهمه...
میفهممت....
اما فکر میکنم اینبار نیاز چندانی به فراموشی نیست عزیزم... من برمیگردم! میدونم این جمله رو شاید قبلا هم شنیدی اما بیا امیدوار باشیم که این بار واقعا اتفاق می افته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد