پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

شمارش معکوس

کورنمتر دست من بود. شماره معکوسش هم کار میکرد. آهسته اما کار میکرد. میدونستم که داره جلو میره. میدونستم که زمان داره میگذره اما.... شاید واقعا نمیدونستم چه اتفاقی داره می افته...تا... تا زمانی که ثانیه ها شروع کردن به سریعتر حرکت کردن. سیر حوادث داشت از دستم در میرفت و ... و من یه خورده ترسیدم

صدای تیک تیک کرونمتر دیگه نمی یاد. فعلا متوقفش کردم. باید فکر کنم. باید برای گرفتن تصمیمی که همه زندگیم رو عوض میکنه بیشتر فکر کنم. باید ببینم می تونم با این سرعت جدید  هماهنگ شم یا نه؟!! باید ببینم جسارت بعضی کارارو دارم یا نه!!!

این روزها در آستانه گرفتن یکی از بزرگترین تصمیمهای زندگیم هستم! شاید گرفتن این تصمیم تو این برهه زمانی زیاد نمود بیرونی نداشته باشه اما خیلی چیزها برای من تغییر میکنه. تعهد چیزی بوده که همیشه ازش فرار کردم اما مثل اینکه این بار بدجوری و بدجایی گیرم انداخته!!!

برام دعا کنید. به هر زبانی،  به هر شکلی و رو به هر سمتی که دوست دارین و بهش اعتقاد دارید. دعا نه برای رسیدن به چیزی که در حال حاضر درست به نظر میرسه و من می خوامش، بلکه دعا فقط و فقط برای اینکه....

می دونین ...از ای کاش خوشم نمی یاد. اصلا خوشم نمی یاد...

همین 

 

دفتر خاطرات

بعد از یک غیبت طولانی

دوباره سلام

امروز داشتم دفتر خاطراتم رو دید میزدم. خیلی وقت میشه که چیزی توش ننوشتم. از تابستون سال 76 توش نوشته دارم!! الان که دوباره دارم میخونمشون به بعضی جاهاش که میرسم از خنده روده بر میشم. آخ که چه قدر قشنگ بچه بودم! بعضی چیزایی هم که توش نوشتم برام خیلی جالبه. یه پست از این چرت و پرتهای تراوش کرده از مغم رو اینجا میزارم اگه خوشم اومد و خوشتون اومد ادامش میدم تا... تا ....

 

سیر تکاملی دامون از تابستان 76 تا حالا!!!

 

دوشنبه   9/4/76

یه روز معمولی دیگه. دیر از خواب پاشدن و دیر صبونه خوردن. باید فکری برای این صبحهای تابستون بکنم (می بینین از بچگی تنبل تشریف داشتم!! )

 

12/4/76

... چرا باید اینطور باشه که یه گوشه دنیا همه چیز داشته باشند و گوشه دیگه در آرزوی کوچکترین مسایل عادی شده برای اونها باشن؟!! برا همینه که ما نمی تونیم به مسایل بزرگ فکر کنیم چون نیازهای کوچکمون براورده نشده.... (از بچگی مخم کار میکرده!! اینو اون شبی نوشتم که رفته بودم خونه دوست خانوادگیمون که اون موقع ماهواره داشتن (10سال پیش بوده ها!!!) فیلم تماشا کرده بودم)

 

جمعه 25/7/76

اینم گزارش فوتبال ایران و چین!!!:

... مسابقه زیبا و پرگلی بود. ایران 4تا گل زد. اولی رو منصوریان، دومی مدیرروستا، سومی دائی (یاشاسین دائی!!) و آخری رو هم باقری (ایضا برای باقری!!) یه گلم چینیها زدن (بچه ها یادتونه این بازی برا کدوم مسابقات بوده؟) تنها قسمت ناخوشایند ماجرا اینه که موقع اذان که میشه اذانو تو استودیو پخش میکنن و گزارشگرا در طول اذان اصلا صحبت نمیکنن البته بازم جای شکرش باقیه چون قبلا موقع اذان فوتبال رو قطع میکردن!! (یادتونه دیگه؟ آره همیشه یه چیزی پیدا میکنیم که بگیم خدا رو شکر بازم جای شکرش باقیه که...)

......

نمیدونم ادامه دارد یانه!!!

در ضمن نیروانا هم آپدیت شده! دوست داشتین یه سری بزنین

وهم سبز

این شعر شاید تلخ ترین شعر فروغه و به گمان من زیباترین شعرش حتی تلخ تر و زیباتر از مرگ من!! برای یکی از دوستانم قسمتهاییش رو کامنت کردم و یهو هوس کردم متن کامل شعر رو اینجا بذارم

تمام روز را در آئینه گریه میکردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمیتوانستم ، دیگر نمیتوانستم
صدای کوچه ، صدای پرنده ها
صدای گمشدن توپهای ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حبابهای کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود میکردند
و باد ، باد که گوئی
در عمق گودترین لحظه های تیرهء همخوابگی نفس میزد
حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا
فشار میدادند
و از شکافهای کهنه ، دلم را بنام میخواندند


تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پناه میآورند


کدام قله کدام اوج ؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطهء تلاقی و پایان نمیرسند ؟
به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب
و ای ریاضت اندامها و خواهش ها ؟
اگر گلی به گیسوی خود میزدم
از این تقلب ، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟


چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد !
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی میشود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد !


کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند

مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل
که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال میکند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه میآمیزد

کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های
خوشبختی -
و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره های خون تازه میآراید


تمام روز تمام روز
رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش میرفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریائی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند


نمی توانستم دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر میخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت ، با دلم میگفت
" نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی

ویتریول!!

متنی که در ادامه میخونین قسمتی از کتاب (ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد) اثر پائلولو کوئیلو هست. در حقیقت گلچینی از گفتگوی درونی ورونیکا بعد از بیدار شدن از بیهوشی در اثر یه خودکشیه ناموفق در بیمارستان روانیه.

گرچه که در پایان کتاب ورونیکا به نحو دردناکی تغییر میکنه اما این قسمت کتاب برای من خیلی جالبه! مگه 99/99% ماها همینجوری زندگی نمیکنیم؟!!!

(یه خورده طولانیه اما واقعا ارزش خوندن داره)

 

زنده ام! همه چیز قرار است دوباره از اول شروع شود. بیرون میروم و دوباره خیابانهای لیوبلیانا را میبینم. کارم را در کتابخانه به من برمیگردانند و در طول زمان رفتن به همان بارها و باشگاههای شبانه را شروع میکنم.

به اتاق اجاره ای ام در صومعه برمیگردم. تلویزیون را روشن میکنم تا همان برنامه های قدیمی را ببینم. ساعت شماطه دار را کوک میکنم تا درست در همان ساعتی بیدار شوم که روز قبل بیدار شدم و کارهایم را در کتابخانه به صورت خودکار تکرار کنم. روی صندلی هر روزه ام در پارک مینشینم و ساندویج میخورم و بعد دوباره سر کارم برمیگردم و به غیبت در مورد اینکه چه کسی با چه کسی رابطه دارد و کی از چی رنج میبرد گوش میکنم

مادرم مدام از من میپرسد که میخواهم با زندگی خودم چه کنم، چرا مثل دیگران نیستم تا اینکه یک روز خسته از تکرار مداوم این چیزها با مردی ازدواج میکنم که خود را مجبور کرده ام دوستش داشته باشم و او و من راهی برای دیدن رویاهای آینده پیدا میکنیم. خانه ای در حومه شهر، بچه ها، آینده بچه ها. در سال اول بیشتر با هم رابطه زناشویی داریم. سال دوم کمتر و بعد از سال سوم احتمالا فقط هر 15 روز یکبار به آن فکر میکنیم و هر ماه فقط یک بار به آن دست میزنیم و من میمانم که چه مرگم است چون شوهرم دیگر به من توجهی نمیکند. شروع میکنم به چاق شدن و بعد رژیم میگیرم اما هر بار مدام از وزن خود شکست میخورم. شروع به خوردن آن قرصهای حادویی که مانع افسردگی میشوند میکنم و چند بچه دیگر میاورم. به همه میگویم که بچه ها تنها دلیل من برای زندگی اند اما در واقع زندگی من تنها دلیل هستی آنهاست.

....

به کارم در کتابخانه ادامه میدهم. ساندویج هایم را در میدان جلو تاتر میخورم. کتابهایی را میخوانم که هرگز  نگران تمام کردنشان نیستم. برنامه هایی را از تلویزیون تماشا میکنم که درست مانند برنامه های ده، بیست و پنجاه سال پیشند. دیگر به بار نمیروم چون شوهری دارم که که انتظار دارد به خانه برگرددم و از بچه ها نگهداری کنم.

از آن به بعد زندگیم دیگر فقط به انتظار بزرگ شدن بچه ها و گذراندن تمام روز با فکر خودکشی سپری میشود اما در آن هنگام پیر و ترسو شده ام. تا اینکه در یک روز قشنگ به این نتیجه میرسم که زندگی همین است و لازم نیست نگرانش باشم. هیچ چیز تغییر نمیکند و این موضوع را میپذیرم

حرفهای شما

بریدا- حرفهای شما

 

همونطور که گفته بودم آخرین پست بریدا حرفهای خود شماست راجع به این کتاب که لطف کردید و در بخش نظرات نوشتین. متشکرم از اظهار لطف همتون

 

توت کوچولو (سحر عزیز)

مطلبت خیلی قشنگ بود دامون جون جووووووونم! من این کتاب رو نخوندم باید برم بخونمش حتما!!
خوشم اومد!!

 

خاطره (که خیلی وقته نیست!!!)

از آخرین دفعه ای که بریدا رو خوندم خیلی میگذره
اما هوس کردم دوباره بخونم

 

دختر بهار (که همیشه منو با مهربونیهاش شرمنده میکنه)

این کتاب را خیلی دوست داشتم. به امانت به عزیزی دادمش که او را هم خیلی دوست داشتم. دیگر آن عزیز را ندیدم و کتاب بریدای من هم دیگر دوباره به دستم نرسید. حتما دوباره آنرا خواهم خرید.
چون کتاب را ندارم نمی توانم جملات را دقیق بنویسیم. اما جایی نامزد بریدا درباره ستارگان حرف می زند (و اینکه بسیاری ستارگان که سالهاست  خاموش شده اند را ما با نورهایی که قبلا از خود ساطع کرده اند می بینیم و ستارگانی که وجود دارند ولی هنوز نورشان به چشم ما نرسیده را نمی بینیم.) من خیلی دوست داشتم.

 

مهندس تایماز!! (اسم که ننوشته بودی! درست حدس زدم؟!)

چند روز پیش داشتم ایمیلهایی رو که برای یه دوست نوشته بودم میخوندم. وقتی این پستت رو دیدم یاد یه جمله که توی اون ایمیلها نوشته بودم افتادم. نوشته بودم : ..... از این هم بدم میاد. یه جور متفاوت نشون دادن خود از راه نسبت دادن یه صفت نه چندان خوب به خودمون ........  من خودم یه پا بریدا هستم بدون اینکه بدونم این بریدا اسم کتابه یا اسم نویسنده کتاب !!!
واقعا ما چرا اینقدر سرگشته و متوهم شدیم؟ چرا همه دوست دارن خودشون رو طوری نشون بدن که جامعه سنتی ما اون رو بد میدونستن؟ این بحث خیلی مفصله و باید یه روز یه پنبه اساسی از این موضوع بزنم.

 

سحر (Someone) با نظرات و حرفهای قشنگش
گزیده کاملی بود ..
دیگه کتاب را نمی خواد بخونم ...

 

و اما نازنین...

رفتم دنبال کتاب بریدا توی کتابخونم گشتم پیداش نکردم و به خودم و شلوغی اتاقم لعنت فرستادم دو سالی میشه که خوندمش اما بعضی جاهاشو که یادم مونده میگم:اونجایی که بریدا به کارت ها خیره میشد و هیچ نتیجه ای نمیگرفت و وقتی نتیجه گرفت که حواسش به جای دیگه ای پرت شد...میدونی؟وقتی که ما ذهنمونو فقط حول یک محور میچرخونیم باعث میشه که توی اون موضوع نتیجه ای نگیریم حداقل من یکی که این موردو تجربه داشتم....و یه قسمت اخر رو هم که تیکه رمانسی بود دوست داشتم.....اونجایی که بریدا برمیگرده پیش لارنس(لارنس بود اسمش اون استاد فیزیکه؟؟)
دامون عزیز یه پیشنهاد :حالا که بحث بریدا رو بستی میشه توی وبلاگت هر دفعه کسی کتابی رو بگه یا خودت پیشنهاد بدی همگی بخونیمش بعد بیایم نظرمونو راجع به اون کتاب بگیم؟

 

پ.ن: اگه کسی پیشنهادی داره توی نظرات بذاره. البته نازنین یه سری فکرای دیگه هم برای این بحث کتابخونی داره که به زودی خودش بهتون اطلاع میده!! فعلا منتظر باشیم!!!

 

دعا

بریدا-6 (آخرین نقل قول)

خداوندا! ما انسانیم و عظمت خود را نمی شناسیم. فروتنی طلب خواسته هامان را به ما عطا کن. چرا که هیچ آرزویی پوچ و هیچ تمنایی بیهوده نیست. خداوندا! تنها با پذیرفتن آرزوهایمان هست که میتوانیم بفهمیم واقعا کیستیم.

خداوندا بگذار تا بفهمم هر رخداد نیکی که در زندگیم رخ می دهد به خاطر آن است که سزاوار آنم. خدایا بگذار که آنقدر فروتن باشم تا بپذیرم که با دیگران تفاوتی ندارم.

خود را بدتر از دیگران دانستن یکی از بیرحمانه ترین کارکردهای غرور است. چرا که همچون ویران کننده ترین شیوه متفاوت بودن به کار می رود.

این یکی مونده به آخرین پست بریداست! از همه دوستای گلم دعوت کنم اگه مطلبی دارند از این کتاب که خوششون اومده و من اینجا نذاشتمش یا هر حرف و نظری زاجع بهش دارن در بخش نظردهی بنویسنش. تصمیم دارم آخرین پست مربوط به بریدا نقل قول نظرات دوستای عزیزم در مورد این کتاب باشه.

منتظرم

دامون

تنها راه!

بریدا- 5

افرادی هستند که به خطاهاشان عادت می کنند و پس از مدتی همین خطاها را با سجایای اخلاقی اشتباه می گیرند و آن موقع برای تغییر زندگی بسیار دیر شده است.

 

بسیاری ترجیح می دهند تمام زندگیشان را به ویران سازی راههایی بگذرانند که به آنها علاقه ای ندارند در حالی که می توانند در تنها راهی گام بردارند که می تواند آنها را به مقصد برساند

 

پ.ن: وقت کردید سری هم به نیروانا (وبلاگ دیگر من!)بزنین. شاید مطالبش براتون جالب باشه. البته شاید!!!

شاید کمی بدون مقدمه!

به بهانه 5 مرداد. شاید کمی دیر...

دامون یعنی...

 

ای سبز به اندیشه های روز

جنگل بیدار

آن رعب نعره ها

در فضای درهم انبوهت

آیا تناورترین درخت نیست؟

وحشی ترین کلام تو اینک

حرکت برگ است

بر شاخه های جوان...

 

تلویزیون روی یکی از همین کانالهای سیاسیه و مثل همیشه کسی جلوش نیست!

اسلامی نامی داره نطق میکنه اندر وجنات ملوکانه شاهنشاه فقید. این پدر تاجدار ملت ایران! این پدر دلسوز که قلب و روحش با گوسفنداش ببخشید فرزندانش بوده. گوش میدم و لبخند میزنم. اینجاشو گوش کنید: داره میگه شاهنشاه آریامهر رو کشتن! سرطان ریختن تو خونش! سند و مدرک هم داره فقط چون وقت کمه نمیشه نشونشون بده به ملت!! لبخندم به نیشخند تبدیل میشه. باید این روزه تلویزیونم ندیدنم رو گهگاهی بشکنم. ادامه داره... داره میگه شاه اونقده دلرحم بوده که همه توطئه کننده های دزدیدن ولیعهدش رو هم میبخشه...

نه دیگه بسه. لبخند زدن هم حدی داره...

خسرو گلسرخی قبل از همه چیز یک شاعر بود. یک شاعر خلق. آخ که چه قدر بدم می آد از این خلق. ملتها در طول تاریخ همیشه اشتباه کردن. همیشه تسلیم جنون شدند. همیشه کشتن و نابود کردن و همیشه به امید ظهور یه قهرمان نشستن تا بیاد و اینام چشاشونو ببندن و دهنهای گشادشونو برای فریادهای زنده باد مرده باد تا لوزالمعده شون باز کنن. چه جمله ای میگه برتولت برشت توی کتاب گالیله، وقتی گالیله بعد پس گرفتن حرفش راجع به گردش زمین به دور خورشید از دادگاه بیرون میآد. شاگردش تو صورتش فریاد میزنه: وای به حال ملتی که قهرمان ندارد و گالیله با دردخندی بهش جواب میده: وای به حال ملتی که به قهرمان نیاز دارد...آره وای به حال این ملت. وای به حال ما... و این خلق همیشه حسرت گذشته طلاییش رو خورده و به امید یه آینده طلایی نشسته! در حالی که هیچ وقت نه گذشته ای داشته و نه آینده ای

خسرو گلسرخی قبل از اینکه یه مارکسیست باشه یک شاعر خلق بود. به جرم دفاع کردن از همین خلق دستگیر شد. و حدس بزنین بعد 7 ماه پوسیدن توی زندان چه اتهامی بهش زدن؟! طرح توطئه دزدیدن شازده ولیعهد! اونم توی زندان! و همین پادشه خطابخش جرم پوش که قلب رئوفش برای ملت ایران میلرزید و میتپید چه آسون حکم اعدامش رو امضا کرد.

گلسرخی در دفاع آخرش هم چون اجازه دفاع از خلقش رو بهش ندادن حاضر به صحبت و دفاع از خودش هم نشد. و حالا همین خلقه که در عزای از دست دادن آریامهرش به سوگ نشسته و داره حسرت اون روزای طلایی رو میخوره! لعنت به این خلق! لعنت به این کم حافظگی تاریخی ملت ایران! چرا در قاموس تاریخی ما گذشته هیچ وقت چراغ راه آینده نبوده؟ خسرو گلسرخی رو ما کشتیم نه شاه!

 

و حالا وحشی ترین کلام من

وحشی ترین کلام دامون

حرکت برگ است بر شاخه های جوان...

 

مهر گلسرخی به جنگل نام دامون رو برای فرزندش به ارمغان آورد و احترام جاودانه من به این اسطوره مقاومت نام دامون رو برای من.

انبوهی و سیاهی جنگل، پناهگاه همیشگی کسانیه که گذشته مرده ای دارد و آینده زاده نشده ای. دامون یعنی  عمیق ترین نقطه جنگل. انبوه ترین و سیاهترین نه توی وهم انگیز این سیال سبز. دامون یعنی آخرین پناهگاه انسانیت.