پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

به نگار که هرگز زاده نشد...

قول داده بودی نگار

من هم قول داده بودم. من توی این سالها صدها قول شکستم نگار و به دنیا نیامدن تو ثمره شکسته شدن یکی از اون قول هاست.

قولت رو نشکن اگر توانایی به زنجیر کشیده شدن در بند اسارت آزادیت رو نداری!

مدتهاست که فکر می کنم خوشبختی تناقض عجیبی با آزادی داره. میدونی که کدوم خوشبختی رو میگم نه؟

قولت رو نشکن اگر توانایی شکستن بتهای زندگیت رو نداری!

همیشه می گفتی که من به دنبال آرزوهای بزرگی و تغییرات بزرگ و زیر و رو شدن های اساسی هستم. که زندگی در چیزهای کوچک جریان داره!

قولت رو نشکن اگر جسارت بریدن و بریده شدن از تمام نشانه های دردناک و آشنای زندگیت رو نداری!

به خودم نگاه میکنم. به استحاله های دردناک و مکررم. به تضادهای درونیم، به چالشهایی که درگیرم می کنند. به خودم نگاه می کنم. به خودی که با معیارهای سرزمین سنت زده ام بعد از سی سال زندگی به هیچ جا نرسیده و لذت می برم از بودنم، اینطور بودنم.

قولت رو نشکن نگار

کشتی که 12 سال منتظرش بودی به لنگرگاه رسیده و تو باید اورفالس رو برای همیشه ترک کنی.

بدرود پیامبر من!

بدرود برای همیشه...


در مرزهای جنون

بلند میشم و به ستون آلاچیقی که توی پارکی مشرف به شهر و اتوبان زده شده تکیه میدم و بازی درست از همونجا شروع میشه. بازی زمان. رویا میبینم با چشمهای باز. شهری در تاریکی و چراغهای شب. محو تماشای اتوبان و ماشینها و برجها و ...ناگهان برمی گردم. هنوز غروبه! کجا بودم؟ کجا هستم؟ میدیدم. شهری میدیدم متفاوت از آنچه الان جلوی رویم هست.میدیدم و واقعیتش به اندازه واقعیت منظره الانم حقیقت داشت. میگردم دور آلاچیق و دوباره متوقف میشم. یک لحظه بعد فکری به ذهنم میرسه که من مدتها پیش٬ انگار سالها پیش دور آلاچیق قدم میزدم. خاطره گنگی دارم از این قدم زدن و نمیدونم که واقعا اتفاق افتاده یا نه! حرف میزنم. حرف میزنم و بی وقفه حرف میزنم. کلمات جاری می شوند انگار. یک آن احساس می کنم که که جایی، شاید کنار خودم ایستادم و دارم به حرفهای خودم که زده می شوند گوش میدهم. حرف میزنم و به خودم نگاه می کنم که دارم حرف میزنم و سرم به دوار می افته از این دوگانگی و دوباره بر میگردم و اینبار وحشتزده از لمس اونچه اتفاق افتاده ساکت میشم. راه می افتیم. خیابونها رو به محض رد شدن ازشون فراموش میکنم. کوچه ها، پارکها٬ پیاده روها. همه چیز به محض گذر کردن ازش محو میشه و تبدیل میشه به خاطره ای دور از اتفاقی که انگار سالها پیش افتاده یا نیافتاده. گذشته به سرعت در میان مایعی ژله ای میپیچه و تغییر ماهیت میده و گنگ میشه و محو میشه. فراموش می کنم.

مثل آسمانی که پرنده هایش را فوج فوج فراموش میکند.

مثل شبی که ستاره هایش را فراموش میکند.

چقدر خوب میفهمم این شعر براهنی رو الان. یک آن حس میکنم زمان مثل زمینی که درست پشت سرم بشکنه و فرو بریزه داره از عقب سرم٬ درست بعد از برداشتن هر قدمم می ریزه و نابود میشه. وایمیستم. برمی گردم و به عقب سرم نگاه میکنم و از اینکه همه چیز سرجاشه تعجب می کنم. تصاویر به محض دیده شدن و درک شدن توسط ذهنم به عمیق ترین لایه های حافظه درازمدتم واپس رانده می شوند. گپ عظیمی که بین حال و گذشته دورم هست رو به عینه میبینم و حس میکنم. حافظه کوتاه مدتم به  تمامی حذف شده و از بین رفته و به جای اون پرتگاه عظیمی هست که تصاویر و اتفاقات در اون سقوط می کنند و نابود می شوند.

یک آن تصور اینکه اون مغاک عظیم که انگار پشت سرم باز میشه و همه چیز رو میبلعه بهم برسه و ازم گذر کنه مو رو به تنم راست میکنه. میترسم از اینکه خودم رو هم فراموش کنم. میترسم که نفس کشیدنم رو فراموش کنم. هویتم، هستیم، میترسم نبود بشم. محو بشم. بی اختیار شروع میکنم به بازگو کردن هرآنچه داره اتفاق می افته که فراموش نکنم. بی اختیار حرف میزنم با خودم و اینجاست که برای اولین بار در زندگیم کرانه های جنون رو، جنون خالص رو، قوی و زنده و نزدیک به خودم می بینم و درک و لمس میکنم. حس وحشتناکیه. حس عجیبی از فرو رفتن در میان پنجه های جنون.

ذهنم پیروزمندانه هر کاری که دلش میخواد میکنه. قدم میزنیم. در شهری خودساخته. فانتزی وار، بدون کوچکترین شباهتی به آنچه هست ولی خیلی آشنا به آنچه باید باشه. اینجا دیگه دنیای منه. در درون ذهنم قدم میزنم. خیابانهای خودم را خلق میکنم. مردم خودم، دیالوگهای خودم. خاطرات خودم. بارون مثل سیل داره میریزه. حسش نمیکنم. خیس نمیشم. بارون جایی خارج از دنیای من می باره. خیابون کش میاد و تموم نمیشه. نمیرسم. گم شدم. جایی در درون خودم گم میشم و باز پیدا میمشم و دوباره گم میشم.

دنیای واقعی کجاست؟ هست اصلا؟ آیا هر کسی در توهم خودشه غوطه وره؟ آیا دارم کابوس میبینم؟

غرق میشم دوباره در ذهنم و فراموش میکنم که چه چیزهایی رو فراموش کردم.

....

از تخیل به علم

بنا نبود اینجا به معرفی کتابهایی که خواندم بپردازم. اما چون به تجربه برام ثابت شد که ایجاد و اداره وبلاگ تخصصی کار من نیست برای همین تصمیم گرفتم همین رویه از هر دری سخنی رو اینجا ادامه بدم تا ببینیم در آینده چی پیش میاد!

کتاب «سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی» نوشته فردریک انگلس دومین کتابی هست که از شروع جدی پی دی اف خوانی در محل کارم تموم می کنم!

این کتاب ۱۴۴ صفحه ای مثل بقیه کارهای انگلس از جمله «خانواده٬ مالکیت خصوصی و دولت» نثر بسیار ساده و روانی داره و قابل درک و فهم برای همه هست. گذر سوسیالیسم از تصورات آمانشهری سن سیمون، فوریه و اون که  بر پایه عدالت و مذهب بنا شده بود به علم سوسیالیسم بر مبنای ماتریالیسم دیالکتیک و دید دیالکتیکی به تاریخ و چگونگی و دلایل ظهور و قدرت گیری سرمایه داری به خوبی در این کتاب تشریح شده.

اگر بخواهم خیلی ساده توضیح بدم میتونم بگم که اکثر شما می تونید علل اینکه چرا به چنین جامعه و انسانهایی تبدیل شدیم، چطور در خدمت و به استثمار سرمایه و سرمایه داری دراومدیم، ریشه ها، علل و راه کارهای گذر از این شرایط رو در این کتاب بخونید.

چکیده ای نسبتا جامعی از کتاب رو از این سایت نقل قول می کنم:

این که انسان ارباب ساختار اجتماعی خویش بشود ـ یعنی ازاد شدنش ـ رسالت تاریخی پرولتاریای مدرن است. و این که شناختی کامل از شرایط و معنای این عمل خطیر به جنبش پرولتری تفهیم بشود رسالت سوسیالیسم علمی است. این کتاب اثری موجز از فردریک انگلس است. وی همراه با کارل مارکس بنیان گذار جنبش کارگری کمونیستی مدرن بود. او در کتاب توضیح می دهد که سوسیالیسم تخیلی چگونه در اوایل قرن نوزدهم در واکنش به فجایع سرمایه داری پا به عرصه ی وجود گذاشت. در این اثر هم چنین تشریح می شود که مارکس و انگلس چگونه سوسیالیسم را بر مبنایی علمی مستقر نمودند سوسیالیسم که به مثابه ی تبیین تئوریک جنبش طبقه ی کارگری در مبارزه ی انقلابی اش برای سرنگونی حاکمیت سرمایه و تسخیر قدرت دولتی است. فردریک انگلس در کتاب حاضر سعی دارد مبانی فلسفی تاریخی و اقتصادی سوسیالیسم علمی و نتایج ناشی از ان را توضیح دهد. نوشته ی وی روایت چگونگی اغاز نهضت سوسیالیستی است. روایت این که نیروهای محرک این نهضت چه هستند و مسیر رشد و توسعه ی آن ها چگونه طی می شود ماحصل ان چه باید باشد. او در کتاب نه تنها زادگاه سوسیالیسم عصر جدید را نشان می دهد بلکه دلایلی را بیان می کند که نشان دهنده ی ان است که چرا این تحول یک ضرورت تاریخی بود. وی اشاره می کند که تئوری سوسیالیسم دو مرحله ی اصلی تکاملی را پشت سر گذاشته است نخستین بار در هیبت ماقبل علمی ایده الیستی و غیرپرولتری ظاهر شد. متعاقبا هم چنانکه شیوه ی تولید سرمایه داری پیش روی می کرد و بر پیامدهای خود پافشاری می نمود در قالب مارکسیسم پا به عرصه ی وجود گذاشت با فرمول بندی علمی ماتریالیستی و طبقه ی کارگری. تشریح این دگردیسی تئوری ماحصل سوسیالیستی ازنوباوگی تخیلی تا بلوغ عقیدتی و نگرشی مبتنی بر ماتریالیسم دیالکتیک محور این کتاب را تشکیل می دهد.

برای کسانی که به مطالعات غیر رمان علاقه دارند و هنوز فکر می کنند که این زندگی اونی نیست که واقعا باید باشه!! قطعا کتاب جذاب و بسیار خواندنی خواهد بود.


بشارتی نیست...

(اینجا جز تصویر خودش هیچ عکس دیگه ای نمیشه گذاشت. فقط اگر دوباره ببینمش...)

دقیقا جلوی در رستوران پیدایش شد. کاپشن و چکمه های صورتی رنگ پوشیده بود با موهای مشکی بسته شده از پشت. لبخند کودکانه ای به لبهاش بود و بسته ای دستمال کاغذی در دستش.

خشکم میزنه. یک لحظه فکر میکنم این یک شوخیه. دخترک قیافه ای داره فوق العاده معصوم و زیبا و  طرز لباس پوشیدنش اصلا به دستفروش ها نمی خوره.

-تو چقدر خوشگلی

مسحور زیباییش شده ام و کلمات بی اراده جاری میشن. نگاهش می کنم و موهایش را نوازش میکنم.

وقتی دستمالها را میدهد به دستم متوجه میشوم که دستهایش را حنا بسته. میگم چقدر خوشگل شده دستهات.یه چیزی در مورد شازده عبدالعظیم میگه.

بی اراده می پرسم چه آرزویی کردی اونجا؟

سرش رو بلند میکنه و نگاه معصومش رو تمام وجودم آوار میشه:

که دیگه از اینا نفروشم...

زمین و زمانم به هم میریزه. دیگه یادم نمی آد بهش چی میگم. احتمالن ک.س شعرهایی در مورد درس خوندن و دانشگاه رفتن و...

میره. جست و خیز کنان و لبخند زنان

شاید حتی ۹ سالش هم نشده بود.

وارد رستوران میشیم. فضا انگار دوار برداشته. موجوداتی رو میبینم در حال با عجله فرو کردن تکه های گوشت و مرغ و ماهی و برنج در دهانشون. بوی بدی فضا رو پر کرده. تهوع میاد سراغم. تهوع واقعی. از وسط سالن برمی گردم و بیرون میام. مبهوتم. مبهوتیم. سکوت و قطرات اشکه که بینمون رو پر کرده. سوار ماشین که میشیم ماییم و صدای سحرانگیز شاملو و...

سرتاسرِ وجودِ مرا
  گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌یی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.

بغضم میشکنه و تنها چیزی که بر جای میمونه تماشای بی چرا زندگان این شهر هست از پس پرده خاکستری اشک...

اینجا جاییه که آرزوهای دخترکان حنا بسته به تاراج میره.

منطق شیطان

فی البداهه می نویسم چون اگر صبر کنم تا ایده اش در ذهنم شکل بگیره بازم کار دیگه ای پیش میاد و یادم میره!!

همین الان کتاب «منطق شیطان» نوشته امین قضایی عزیز  از انتشارات الکترونیک مایند موتور رو تموم کردم. منطق شیطان تحلیلی هست ماتریالیستی از کتاب عهد عتیق یهودیان. بررسی سیر تحول یهوه خدای یهودیان و دین یهودیت در سیر تاریخ و تغییرات نحوه تولید از دامپروی به کشاورزی و یکجا نشینی تا سقوط و زبونی قوم یهود...

کتاب فوق العاده ایه مخصوصا اینکه مثل سایر نوشته های امین نثر بسیار بسیار ساده ای داره که برای توده مردم قابل درک و فهمه و در عین حال حاوی نکات ارزشمندی هست که دید جدید و جالبی را از تکوین دینهای سامی ارائه میده.

شدیدا توصیه می کنم.

از این لینک میتونید در مورد این کتاب بخونید و دانلودش کنید




یه عادت مسخره

واقعا نمیتونم متمرکز بشم برای نوشتن چیزی که ارزش نوشتن داشته باشه!! اونقدر کار دارم که خودمم نمیدونم چقدره!!


این پست فقط در راستای وسواس مازوخیستی من در جهت از دست ندادن یک ماه کامل گذاشته میشه و هیچ هدف دیگه ای نداره...

چند تا فیلم خوب (۳)

سری سوم فیلمها

واقعا فکر نمیکردم اینقدر حوصله کنم و به سری سوم هم برسم!!

1 (خارج از نوبت!!) نیویورک جز به کل (Synecdoche, New York) چارلی کافمن، 2009

اونقدر هیجان زده شدم بعد دیدن این فیلم که نوبت رو رعایت نکردم!! آب دستتون هست بذارید زمین و برید این فیلم رو ببینید! اونم نه یه بار بلکه 4-5 بار. مطمئن باشید با هر بار دیدن کلی چیز جدید توش کشف میکنید. فیلمی که شبیه فیلم نیست. فیلمی که تو بعضی صحنه هاش روانیتون میکنه. تصاویر، اشارات، دیالوگها، لوکیشن ها همه شون فوق العاده هستند.


2 )زندگی یک معجزه است (Life is a miracle) به کارگردانی امیر کوستوریسا، 2004

دقیقا برعکس فیلم قبلی که حول موضوع مرگ میچرخه این فیلم سرشار از زندگیه! زندگی مردی در روستایی در وسط میدان جنگهای داخلی یوگوسلاوی. عشق، جنگ، مرگ و زندگی توی این فیلم به هم میپیچه و در هم گره میخوره. خیلی فیلم زیباییه.



3 )چه (CHE) استیون سودربرگ، 2008

فیلم دو قسمتی (چه) در مورد زندگی، مبارزات و مرگ ارنستو چگوارا ساخته شده. کسانی که فیلم فیلم خاطرات موتورسیکلت را دیدند اون رو بیشتر از یکی میپسندد.

قسمت اول در مورد مبارزات چگوارا در کوبا و قسمت دوم در مورد مبارزات اون در بولیوی و در نهایت مرگ چگواراست. که البته من قسمت دوم رو دیدم. به نظر من که فیلم خوب و تاثیر گذاری بود. فقط کمی به نظرم بیش از حد طولانی اومد.


۴ )صحنه هایی از یک ازدواج (Scenes from a marriage) اینگمار برگمن،1973

در حقیقت یک مجموعه تلویزیونی تهیه شده در 6 قسمت بوده و بعدا به صورت فیلم در اومده. روایت متفاوتی هست از زندگی یک زوج سوئدی که به طلاق کشیده میشه و ماجراهای بعد از اون. داستان فیلم شاید سناریوی زندگی خیلی از آدمهای عادی دور وبرمون و یا حتی خودمون باشه. برای همین هم هست که شاید در سال اکران این فیلم آمار طلاق در کشورهای اسکاندیناوی دوبرابر شده!

5 ) ویکی، کریستینا، بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) به کارگردانی وودی آلن،2008

اینم آخرین فیلم وودی آلن هستش. یه خورده زرق و برق این فیلمهای هالیوودی تجاری رو به خودش گرفته اما داشتانش فوق العاده جذاب و مثل خود وودی آلن عجیب و غریبه! شاید این فیلم بیانگر آرزوهای سرکوب شده و به باد رفته خیلی از ماها باشه و شاید جسارتی برای دنبال کردن آرزوهامون...



۶ ) مرثیه ای برای یک رویا (Requiem for a Dream) به کارگردانی دارن آرنوفسکی، 2000

با اون تصویر مردمک گشاد شده معروف که دراگ بازها میدونن یعنی چی!!

این فیلم رو مدتها قبل دیدم اما تاثیر عجیبی روم گذاشته. صحنه های تکان دهنده ای داره و داستان عجیب و غم انگیزی از زندگیهای نابود شده و به باد رفته. تقریبا از همون زمان که این فیلم رو دیدم از تلویزیون منزجر و متنفر شدم!!

7 ) ماه تلخ (Bitter Moon) محصول 2000 و لعنت به تو رومن پولانسکی با این فیلمت!!

کابوس یکی از دوره های تلخ زندگیم. فیلمی که فکر نمیکنم صحنه هاش و داستان آزار دهنده اش هیچ وقت از ذهنم پاک بشه و اون ترس عجیب فرو رفتن در دوزخ چنین زندگی!

فیلم بدیه! موقعی که حالتون خوب نیست نبینینش!

چند تا فیلم خوب ۲

خوب... و اما سری دوم  

۱. مرگ در ونیز (Morte a Venezia) محصول 1971 ایتالیا. به کارگردانی لوچینو ویسکونتی.

فیلم نامه بر اساس رمان توماس مان نوشته شده و علاوه بر داستان فوق العاده اش یه موسیقی جادویی هم داره. 

 2. دیوار (Pink Floid The Wall) محصول 1982. مهم نیست که کارگردانش آلن پارکره. مهم اینه که فیلمنامه اش رو راجر واترز نوشته! 

فیلمی به جاودانگی موسیقی پینک فلوید. موزیکال. تلفیقی از جادویی ترین قطعه های موسیقی گروه پینک فلوید با یک فیلم نامه فوق العاده و تصاویر عالی. یکی از اون فیلمهایی که به قول سیاوش عزیزم باید تو هایپری ببینیدش!!

 

 

3. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار.(Bom yeoreum gaeul gyeoul geurigo bom)محصول  2003 کره جنوبی اسم کارگردانش هم  چیزی در مایه های کیم دوک کیمه!!

برای کسانی که با تفکرات شرقی مثل تناسخ آشنا هستند فوق العاده جذاب خواهد بود این فیلم. سرشار از نماد و صحنه های زیبا و گیج کننده است. دیالوگ خیلی کمی داره و همین جذاب ترش میکنه.  

  

 

  4. مراقب فاحشه مقدس باش (Be Aware of a Holly Whore) کارگردانش راینر ورنر (Rainer Werner Fassbinder) بوده و محصول 1971 هستش.  

صادقانه بگم من زیاد نپسندیدم این فیلم رو. یه جوری به نظرم زیادی درهم و برهم و شلوغ و اغراق آمیز اومد. شما ببینید شاید خوشتون بیاد! 

 

5. آه برادر، تو کجایی؟ (O Brother Where Art Thou?) محصول 2000 به کارگردانی Joel Coen, یکی از زیباترین فیلمهایی هست که تا به حال دیدم. فقط همین قدر بگم که روایت بکر و تازه ای هست از اودیسه هومر در قالب داستانی از فرار سه زندانی از زندان و اتفاقاتی که بعدش می افته! توصیه من به شما: حتما ببینید! 

 

 

  

6. مرد مرده (Dead Man) محصول 1995 به کارگردانی جیم جارموش 

یک فیلم سیاه و سفید به سبک وسترن!! و عجیب تر از اون جانی دپ در یکی از بهترین و متفاوت ترین بازیهاش که فرسنگها از این مسخره بازیهای الانش دوره! فقط می تونم بگم که فوق العاده است این فیلم! 

7. باد ما را خواهدبرد (The Wind Will carry Us)سال 1999/ به کارگردانی عباس کیارستمی 

فیلم زیباییه. داستان پیرزنی که یه گروه فیلمبرداری منتظرند که بمیره تا از مراسم سوگواری خاصی که در مرگش توی یکی از روستاهای کردنشین برگزار میشه فیلمبرداری کنند و پیرزنه ظاهرا خیال مردن نداره! صحنه های زیبا و ساده ای داره.