پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

برای Sham

می پرسد کمک لازم دارم؟

نمی دانم کلید توی قفل نمی چرخد یا من زورم به در کانتینر بازیافت زباله نمی رسد. با خوشرویی دریچه را باز می کند و من مشغول کار می شوم. مردی هست چهل و چند ساله با لباس فلورسانت کارگری و پوستی تیره و گندمگون که مشغول تخلیه میوه های تازه از کامیون بزرگ حمل بار و دور ریختن سبزیجات فاسد شده چند روز پیش است. عقم می گیرد از بوی گندی که در هواست. می پرسد اهل کجام. جواب می دهم. وقتی همین سوال را از خودش می کنم اشاره ای به آرم کاتماندو روی لباس کارم می کند و می خندد. از آن آدمهاست که خنده شان بیشتر از چشمهایشان می آید تا لبها. می پرسد درس چه خوانده ام. لحظه ای تردید می کنم که شاید میزان دانشش به درک کلمه ژیوفیزیک نرسد. می گویم زمین شناسی. چشمهایش دوباره می خندند. مرددم بین پرسیدن و نپرسیدن همین سوال از خودش. فکر می کنم شاید حتی مدرسه را هم تمام نکرده.

در جواب سوال محتاطانه ام به آرامی می گوید: باستان شناسی، مکثی می کند و با تلخ خندی اضافه می کند: کارشناسی ارشد باستان شناسی.

دیواره های تمام کانتینرهای زباله دنیا به رویم آوار می شود. مرد دستی برایم تکان می دهد و با همان خنده مخملی دور می شود. من می مانم و صبح سرد پاییزی ملبورن و گندابی به وسعت تمام این قاره خوشبخت.

امروز، روز اول ماه می است. امروز، تمام سندیکاهای کارگری ویکتوریا دوشادوش سندیکای پلیس در رژه ای قانون مند و منظم و پرشور دیوانه وار می خندند و برای این کارگر نپالی دست تکان می دهند. روزت مبارک Sham.
نظرات 3 + ارسال نظر
سیاوش یکشنبه 30 خرداد 1395 ساعت 04:19 ب.ظ

رفتگرووووو :-)
بنویس که غیر نوشته ها چیزی ماندگار نیست ...

سیاوش یکشنبه 30 خرداد 1395 ساعت 04:57 ب.ظ http://nabshineh.blogsky.com/

:-)

دختربهار سه‌شنبه 15 تیر 1395 ساعت 11:38 ق.ظ

سلام
حداقل تو بنویس :)
هنوز هم شاکی هستی از همه چی چه اینجا چه اونجا. خودش به اندازه تو سخت نگرفته بود. البته حست رو می فهمم-عصبانی نشی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد