پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

دستها

دستها در هم پیچیده میشه و انگشتها همدیگه رو نوازش میکنند

دستها خطرناکند چون عطش ناک میکنند و جسارت می دهند

و اگر در ساحل دریا، در تاریکی غروب و مستی کامل روی شنها دراز کشیده باشی دستها در نهایت فقط راه به لبها می برند

در اون مکث کوتاه بین تصمیم و عمل، در اون چند ثانیه کوتاه که نگاهمون در هم گره خورده، لبخند میزنم و آهسته زمزمه میکنم که ... پشیمون میشی...

جریان لذت مثل شریانی از خون تازه روی لبهام جاری میشه و کلمات رو با خودش میشوره و محو میکنه

دریا و آسمون میچرخه و همه چیز دوگانه و سه گانه میشه

لذت چشیده شدن، لمس شدن و در هم پیچیدن با نهایت قدرت زبانه میکشه و بعد در یک آن خاموش میشه

 موج سرکش عصیان چند دقیقه ای بیشتر تاب نمی آره و بعدش به نخواستنی بزرگتر از خودش تبدیل میشه

آروم در گوشش زمزمه میکنم که...پشیمون میشی...پشیمون میشی...پشیمون میشی...

ساعت 12 نصف شبه، تنها در خیابانهای این شهر سرد و ساکت قدم میزنم

حسی که دارم آمیزه ایه از تهوع و سردرد و طعم بوسه

مزه مزه اش میکنم و با خودم فکر میکنم که چرا یک روسپی به دنیا نیامدم!

پشیمون میشم... من همیشه پشیمون میشم...

نویسنده سطر آخر رو پس میگیره چون در لحظه تمام کردن این نوشته، بیشتر درگیر تابوهای ذهنیش بوده تا احساسات واقعیش و حالا که دوباره داره اون اتفاق رو مرور میکنه متوجه میشه که پشیمانی از درک و قبول تجربه تازه ای که به هر حال اتفاق افتاده، فقط و فقط راه به یک خودآزاری بی سرانجام می بره...

نظرات 11 + ارسال نظر
تلخ چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 04:26 ب.ظ

تو چقدر عوض شدی....چه بلایی سرت اومده؟اخه چرا؟واقعا این بود اون چیزی که میخواستی؟

لطفا بگو کی هستی تا ببینم منظورت از عوض شدی دقیقا چیه!

مهدی هومن جمعه 18 شهریور 1390 ساعت 09:05 ب.ظ http://www.shereparsi.persianblog.ir

تو همون دامون همیشگی هستی کسی که می خواست تابوها رو بشکنه و احساساتش رو به دوستاش انتقال بده

مرسی مهدی جان
چقدر خوبه که دوستانی هستند که من رو همونطور که هستم قبول دارند

خورنده روغن کرچک شنبه 19 شهریور 1390 ساعت 12:34 ق.ظ

این که آدم هی کاری بکنه و هی پشیمون بشه که نشد.

خوب کاری کردی که خطش زدی. اصلا" معنی نمیده به نظر من پشیمونی :)

خوب کاری کردی، زندگی جدید یعنی همین، تجربه های جدید، آدمای جدید و کارهای جدیدتر :))

پس خودآزاری فایده نداره، آدم فکر کنه ببینه آیا واقعا" اون لحظه این اتفاق خیلی هم براش شیرین بوده، آدم به همین لحظه ها زنده ست.

خواننده های محترم هم طاقت خوندن ندارین نظر هم ندین، زندگی جدید یعنی همین. نظرات، نوشته ها، فکر و در کل آکاهی جدید....

مرسی...
میبینی گاهی آدمها با زندگی ها و ایده های کاملا متفاوت چقدر شبیه به هم فکر میکنند؟
خوشحالم که هم فکریم...
بعضی وقتها مثل الان یادم میاد که چقدر انسانهارو دوست دارم!!

دختربهار سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 10:19 ق.ظ

پشیمانی از درک و قبول تجربه تازه ای که به هر حال اتفاق افتاده، فقط و فقط راه به یک خودآزاری بی سرانجام می بره...

دامون این جمله ات رو ده بار خوندم. مثل همه جمله هایی که به دلم میشینه...

نمی دونم تعبیر درستیه یا نه اما من فکر می کنم زندگی مثل بند بازی می مونه با شکوه پر از ریسک با احتمال سقوط ولی اگه از این ور برسی اون ور و یه مرحله رو رد کنی هم پر از لذت می شی. اشتباه گرون تموم میشه ولی با توقف و تجربه نکردن هم هیچوقت به انتهای این مرحله نمی رسیم. باید جسور بود دقیق و مسئول در برابر هر قدم...
همش بحث انتخابه و مسئولیت پذیری٬ همین
نوشته ات رو دوست داشتم (:

بله عزیزم همش بحث انتخابه و مسئولیت پذیری! کاملا باهات موافقم
یاد اون اهنگ
I am a new sould
افتادم که یک بار توی بلاگت گذاشته بودی!!
.
.
جالبه! خودم رو برای کامنتهای پر از سرزنش و کنایه اماده کرده بودم و چه پاسخهایی امیدبخشی دریافت کردم!!

سیاوش چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 02:49 ب.ظ

پشیمونم ...
.
.
چقدر دیدن این تغییر تو نوشته ها و دنیات لذت بخشه .. همه ی عصبانیت و فشار این لحظه م رو فراموش کردم یه آن !! آفرین مارال .. از تکنیک هات لذت بردم دختر ...

منم، بابت این یکی واقعا پشیمونم ...چی بگم...بی نهایت سه نقطه...
.
.
خوشحالم که حداقل از این راه دور همین یه کار از دستم برمیاد هنوز...
و برای چندمین بار ازت میخوام سیاوش که بنویس، بنویس، بنویس...خواهش میکنم :(

رهگذر سه‌شنبه 29 شهریور 1390 ساعت 11:17 ب.ظ

دامون عزیز همیشه فکر کردی که دوستات فراموشت کردن ولی من همیشه تک تک پست هاتو خوندم.
هر جا که هستی بهترین ها رو برات آرزو دارم و دوست دارم به چیزی که لایقش هستی برسی.
دوستت دارم و می بوسمت.

رهگذر عزیز
اونقدر از آنچه من میخواستم بگم با اون کامنتها سو برداشت شد و بحث به بیراهه رفت که اصلا نمیخوام در موردشون دیگه حرف بزنم.
من هیچ وقت از فراموش شدن شکایتی نکردم و نمیکنم. مساله این بود که اون کامنتها در دفاع از آنیتیا بود که رد پاش پاک شده بود از همه اون دنیای شما نه دامون! میفهمی؟ این دو تا دو موجود مختلف اند. با هم فرق میکنند! و سو برداشت اینجا بود که شما تصور کردید من دارم از دامون دفاع میکنم و شاکیم!!. دامون ککش هم نمیگزه اگر از جایی که بهش تعلق نداره پاک شه کما اینکه من هیچ وقت نذاشتم ردپایی از دامون و این بلاگ توی ستاره آبی باشه. هیچ وقت این دو تا موجود مختلف رو با هم قاطی نکردم. اما شما این کار رو کردید! چون دامون از دنیاتون بیرون رفته بود آنیتیا رو حذف کردید! حذف یک نفر به خاطر عمل یک نفر دیگه! میفهمی منظورمو؟مشکل و دلیل عصبانیت من هم همین بود.
در نهایت...ممنونم که میایی و میخونی
مواظب خودت باش

رفیق شنبه 2 مهر 1390 ساعت 12:37 ب.ظ

سلام دوست من
به نظر من بهترین کاری که توی این نوشته کردی همون خط زدن بود.
با این کار حس پشیمونی خیلی واقعی تر و به قولی سه بعدی از توی داستانت بیرون میاد و تمام روح خاننده رو در برمیگیره
یه پشیمونی که حتی توی عمل می بینیش
یه کار نو
یه کار بدیع
یه خرق عادت
یه خلق و آفرینش
یه چیزی شبیه خلاقیت و نوآوری در استفاده از متریال جدید در هنر نقاشی
جالب ترش اینجاس که تمام اینا فقط با یه کار ساده مثل خط زدن اتفاق افتاده بی هیچ کار اضافه ی دیگه ای
برای من خیلی خیلی خیلی جذابیت داشت و به دلم چسبید
منتظر کارهای بعدیت هستم
موفق باشی

مرسی رفیق
گرچه نمیتونم اسم این حس رو دقیقا پشیمونی بذارم... نمیدونم شاید همون پشیمونی سه بعدی تعریف بهتری باشه...

من یکشنبه 10 مهر 1390 ساعت 02:52 ب.ظ

سلام
«تابو» دقیقن یعنی چی؟

! چه سوال عجیبی! سوالت واقعیه یا قصد داری از اینطور مطرح کردنش؟
خوب.... اگر بخوام خیلی رسمی جواب بدم تابو یعنی:
آن دسته از رفتارها، گفتارها یا امور اجتماعی است که بر طبق رسم و آیین یا مذهب، ممنوع و نکوهش‌پذیر است. برای نمونه نام بردن از اندام تناسلی در محافل رسمی در بسیاری از اقوام جهان یک تابو است.
نقل از ویکی پدیا

یه نفر دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 10:43 ب.ظ

کلی وقته به وبلاگت سر نزده بودم
چه پشیمونی قشنگی
فکر کنم این زیبا تری آرزویی هست که میتونم واست بکنم
همیشه پشیمون باش و متغیر

دختر بهار پنج‌شنبه 5 آبان 1390 ساعت 10:01 ق.ظ

پس کجایی مارال
بیا دیگه (:
بیا بنویس چیکارا می کنی

دختر ماه شنبه 12 فروردین 1391 ساعت 09:44 ب.ظ

ایول من تازه کل جریان این پست رو فهمیدم....

:)) حالا جدی فهمیدی؟ فکر نکنم هاااااا!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد