پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

بشارتی نیست...

(اینجا جز تصویر خودش هیچ عکس دیگه ای نمیشه گذاشت. فقط اگر دوباره ببینمش...)

دقیقا جلوی در رستوران پیدایش شد. کاپشن و چکمه های صورتی رنگ پوشیده بود با موهای مشکی بسته شده از پشت. لبخند کودکانه ای به لبهاش بود و بسته ای دستمال کاغذی در دستش.

خشکم میزنه. یک لحظه فکر میکنم این یک شوخیه. دخترک قیافه ای داره فوق العاده معصوم و زیبا و  طرز لباس پوشیدنش اصلا به دستفروش ها نمی خوره.

-تو چقدر خوشگلی

مسحور زیباییش شده ام و کلمات بی اراده جاری میشن. نگاهش می کنم و موهایش را نوازش میکنم.

وقتی دستمالها را میدهد به دستم متوجه میشوم که دستهایش را حنا بسته. میگم چقدر خوشگل شده دستهات.یه چیزی در مورد شازده عبدالعظیم میگه.

بی اراده می پرسم چه آرزویی کردی اونجا؟

سرش رو بلند میکنه و نگاه معصومش رو تمام وجودم آوار میشه:

که دیگه از اینا نفروشم...

زمین و زمانم به هم میریزه. دیگه یادم نمی آد بهش چی میگم. احتمالن ک.س شعرهایی در مورد درس خوندن و دانشگاه رفتن و...

میره. جست و خیز کنان و لبخند زنان

شاید حتی ۹ سالش هم نشده بود.

وارد رستوران میشیم. فضا انگار دوار برداشته. موجوداتی رو میبینم در حال با عجله فرو کردن تکه های گوشت و مرغ و ماهی و برنج در دهانشون. بوی بدی فضا رو پر کرده. تهوع میاد سراغم. تهوع واقعی. از وسط سالن برمی گردم و بیرون میام. مبهوتم. مبهوتیم. سکوت و قطرات اشکه که بینمون رو پر کرده. سوار ماشین که میشیم ماییم و صدای سحرانگیز شاملو و...

سرتاسرِ وجودِ مرا
  گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌یی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.

بغضم میشکنه و تنها چیزی که بر جای میمونه تماشای بی چرا زندگان این شهر هست از پس پرده خاکستری اشک...

اینجا جاییه که آرزوهای دخترکان حنا بسته به تاراج میره.

نظرات 5 + ارسال نظر
دختربهار شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 10:24 ق.ظ

کاش می شد قدمی فراتر بگذارم

دختر ماه دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 11:01 ق.ظ

من هم از وقتی اومدم اینجا بیشتر لمس میکنم توصیفاتت رو...برای من عادی نشده..اما حس میکنم مردم اینجا چیز عجیبی نمیبینن!!!و جالب تر اینکه من هم یه بی خبر از پست تو یه پست توی همین مایه ها گذاشتم....اما زیاد ازش راضی نیستم!! :)
احتمالا همون دل به دل راه داره و این حرفاس :)))

خاطره پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 12:40 ب.ظ http://khaterehkh.blogsky.com

درد دارد

فریده شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 03:26 ب.ظ

سلام
می فهمم چه حسی داری.کسی که عاشق داستانهای صمد بهرنگی باشد نمیتونه به این بچه ها بی تفاوت باشه.من هم خودم برای این بچه ها غمگینم اما متاسفانه کاری از دست ماها برنمیاد.حتی وقتی کودکان و نوجوانان کارگر افغانی را میبینم خیلی ناراحت می شم اما کاری نمیشه کرد جز حرص خوردن و غمگین شدن.بیشتر مردم هم فوق العاده بی تفاوت هستند و انگار نمیبینند.فقط خودشان را میبینند نتیجه هم اینه که هر روز بیشتر فرومیریم...حتی همدیگر را منع می کنند از کمک به اینطور بچه ها.
راستی تعجب اوره که لینک جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان که گذاشتی فیلتره!

فریده عزیز
حق با توئه از دست ما کاری برای کمک به تک تک این بچه ها بر نمی یاد اما برای کلیت قضیه شاید بشه هرقدر هم که کم و ناچیز اما یه کاری کرد.
جمعیت دفاع داره تلاش میکنه که همچین کاری بکنه. لینکش هم برای همین فیلتر شده! چون تو این مملکت هرکی بخواد کار ریشه ای بکنه اینطور باهاش برخورد میشه. به هر حال اگر تونستی نگاهی به سایتش بنداز و باز هم اگر تونستی برو و یه سری به مرکزشون بزن.
خود من به علت مشغله کاری نتونستم اونجا فعالیت کنم اما بچه های خوبی اونجا هستند و البته عقایدی دارند که به مذاق خیلی ها خوش نمی یاد.
مرسی از نوع نگاهت به بچه های افغان. اینهم یکی از معضلات جامه ما هست که اینقدر درگیر شوونیسم و پان ایرانیسم بوگندو و عفونت زده مون هستیم که جز خودمون رو در دنیا قبول نداریم. این جماعت بدبخت هم از طرف دولت استثمار میشه و هم از مردم توهین و تحقیر میبینه. وضعیت اینها واقعا فلاکت باره و اتفاقا جمعیت دفاع هم یکی از هدفهای اصلیش کمک به بچه های افغانه که به وضعیت فلاکت باری در کارگاهها و کارخانه ها ازشون کار کشیده میشه...

سیاوش دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 10:10 ق.ظ

مرسی دامونو ! وینک کیس !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد