ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد
این روزها خودم رو غرق کردم در فیلم و موسیقی و کتاب. نه برای فرار از اتفاقی افتاده که شاید برای بیشتر و بیشتر فرو رفتن و نفوذ کردن در اون!
"باد ما را با خود خواهد برد" کیارستمی رو دیدم امروز. دیروز هم "return" و "banishment" زویاگینتسف رو. از بازگشت بیشتر از تبعید خوشم اومد.
دارم "حکمت شادان" نیچه رو هم میخونم. می دونم لبخند میزنی اما چه کنم؟! از نیچه خوشم میاد. کاریش نمیشه کرد!
دارم فلش بک میزنم به گذشته این روزها. به گذشته من، تو، بقیه...اتفاقهایی رو که افتاده مرور و بازیابی می کنم. سعی می کنم زیاد هیجان زده نشم یا زیاد متاسف یا زیاد لجباز. پرویز همیشه میگه سعی کن از بالا به قضایا نگاه کنی. سخته اما دارم سعی می کنم.
راستی یک سایت اینترنتی پیدا کردم که نیازمندیهای روز همشهری رو به صورت الکترونیکی میزاره توش!! امروز برای چند تا شرکت سی وی فرستادم تا ببینیم چطور میشه. اینو گفتم فقط برای اینکه... خودت میدونی چرا گفتمش!
اگه فکر می کنی از نوشتن اون قطعه شعر فروغ هیچی برام تداعی نمیشه جز فیلمی که امروز دیدم...کاملا اشتباه می کنی! تا به حال نتونسته بودم اینقدر خوب با یه شعر ارتباط برقرار کنم یا به بیانی باهاش زندگی کنم.در ضمن یه هدف کوچک دیگه هم داشتم از نوشتنش. تکذیب این بیتش در مورد خودم:
من به نومیدی خود معتادم
چیز دیگه ای ندارم بهش اضافه کنم جز سکوت و لبخند
همین
به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت
چه یاس بی نهایتی ندیم من شد
فصل بد خاکستری چه سرد و بی صدا گذشت
چه قلب بی سخاوتی حریم من شد
به نومیدی...
فکر کنم در یه مورد منم دارم همین شکلی میشم!
بیا بیرون از نومیدی