چه قدر احساس گناه می کردم وقتی بابا با اون پیکان آبی مدل ۵۴ جلو مدرسه پیاده ام می کرد. آخه صمد گفته بود کتابهای من رو اون بچه هایی که با ماشین باباهاشون میرن مدرسه نباید بخونن. ولی مگه میشد! من اولدوز رو می پرستیدم و دزدکی عاشق یاشار بودم. شبهای چله بهترین لباسهای گلناز و گلنار رو تنشون می کردم تا توی مهمونی عروسکها زیباترین باشند و چه مشتاقانه منتظر می موندم تا شاید این بار من رو هم با خودشون به اون جنگل عجایب ببرند.
درخت گلابی تو حیاط یادت هست چقدر نوازشت کردم و ازت معذرت خواستم تا شاید بلاخره یه تابستون هم که شده میوه هات رو نگه داری؟ حتما پولاد کاشته بودتت که حاضر نبودی ثمره دسترنجش رو تقدیم ما کنی! آخ که مادرم همیشه تعجب می کرد وقتی برای عید مصرانه یه ماهی سیاد کوچولو می خریدم به جای ماهی قرمر و بعدش که می بردنش که بندازنش توی استخر شاهگلی کلی گریه می کردم. آخه اونجا هیچ وقت هیچ راهی به دریا نداشت!
صمد میدونی بابا نمیذاشت ۲۴ ساعت در خواب و بیداریت رو بخونم؟ ولی وقتی من بلاخره درزدکی کار خودم رو کردم برای همیشه از مغازه های اسباب بازی فروشی متنفر شدم. همیشه فکر می کردم اگه اون مسلسلهای پشت شیشه مال من بود یکیش رو میدادم به لطیف و یکیش رو هم برای خودم بر میداشتم تا شاید اون وقت٬ شاید اون وقت...
صمد من هروقت که از قاضی جهان و آخی جهان رد میشم و بچه های لخت و پاپتی اونجاها رو میبینم یاد تو می افتم
صمد زمستونا وقتی پسرک لبو فروشی با بخار لبو صورت کبودش رو گرم می کنه من یاد تو می افتم.
صمد جاده ساحلی آراز و دیدن این هیولای خاکستری همیشه من رو به یاد تو میندازه.
هر وقت که باد پاییزی گل سرخی رو پرپر می کنه
هروقت که از چرنداب رد میشم و توی اون کوچه دراز باریک نگاه می کنم که خونه تو توش بود
هروقت کلاغی قارقار میکنه و قالب صابونی می دزده
هروقت بچه ای به راه شیری میگه ؛مکه یولی؛
هروقت که برادرم یاشار رو به اسم صدا میکنم
هر وقت مرغهای ماهیخوار رو میبینم که برای شکار توی دریا شیرجه میرند
یاد تو می افتم
هر خنجری که به مبارزی سپرده میشه
هر شیشه مغازه ای که با سنگ پسرک بی خانه پایین میریزه
هرکسی که مسلسل می خواد
من رو یاد تو میندازه
صمد
آراز به خاطر اینکه تو توش تا دریا رفتی جاودانه شد
صمد
کاش نمی اومد اون روز شوم که تو کوچه های چرنداب جار زدند که پسر سارا خانوم رو دریا برد.
صمد
کاش هیچ وقت پیدا نمیشدی تا مزار غریب و تک افتاده تو آتش به دل نزنه
میدونی که روزهای سالگردت هیچوقت نمی یام
اما روز بعدش
با یک شاخه گل سرخ
مثل همیشه
...
راستش جمله سر در وبلاگتون رو که خوندم جا خوردم. یه چند دقیقه ای فقط داشتم همونو می خوندم.
خیلی قشنگ بود. راستش . تمام چیزی که تو ذهنم در این مورد می گذشت رو تو یه جمله با زیباترین حالت بیان کرد . . .
خیلی قشنگ بود ...
خیلی ...
چندصد متر بالا تر از دانشگاه پیام نور / یه قبرستون/ یه قبر با تابلو اهنی زنگ زده و یه چهره که موهاش ماهی سیاه کوچوله
و کلی یادگاریو یه حصار اهنی
یه دوربین ۸ مگا پیکسل چند تا عکس و یه جمعه به یاد موندنی
صمد امد
صمد رفت
صمدها می ایند و میروند
و ما ماندیم و سه پستان و گل زوفا
مرسی از متن قشنگت عشقم
سلام خانم
این شعر از خودمه دلم خواست شما هم بخوانیدش
که البته از هیچ کدام از قوانین ادبیات فارسی پیروی نمی کنه!!!
دوران
به دوران یاد دارم تو را در دلم
به پروازت می اندیشم
چقدر بالا رفته ای؟
این جا تنگ نبود؟
آسمان زنده به آن بود تو پرواز کنی
خاطرش شاد کنی
آسمان کوچک شد تو آزادرفته ای
من تو می بینم
خیره به این سو در کنار سرداران ایران زمین سینه سپر کرده ای
ای اسطوره من جاوید یادت یادگار خاطراتت
فریدا
وبلاگی برای فمینیسم چپگرا
به روز است
اینجوری که از صمد نوشتی احساس می کنم اصلا اونو نمی شناختم٬ هر چند خیلی از کتاباشو خوندم.
واقعا زیبا نوشتی. زیبا. مصداق کاملی از٬آنچه از دل برآید....
جابر حداد هستم(آریا صدام کنید)
این اقا صمد که ظاهرا توی دریا غرق شده ـــاز نوشته اینطور برمیادــکی هستند؟به هر حال خدا رحمتشون کنه.
بالاخره موفق شدی اشک منو با نوشته هات در بیاری .
موفق باشی مارال عزیز
سلام!
حقیقتش همه این نوستالژی که شما با صمد داشتید جنان بومی بود که ما فقط همان سطر اول را خواندیم.و البته امیدوارم تمام احساس شما نسبت به ایشان تا همان حد نوستالژیا یماند.چرایش را خودتان بهتر می دانید.موفق باشید!
روحش شاد
چقدر دلم میگیره وقتی کسانی رو میبینم که حتی اسمی ار این نویسنده نشنیدن
از بچگی عاشق داستانهاش بودم
هنوزم گاهی دلم میخواد بخونمشون
اما چرا میگی عروسی جای بچه ها نیست؟ پس جای یه عالمه آدم بزرگه که بیان بشینن و اکثرشون بعدا پشت مراسم هزار حرف بزنن؟ اصلا خودت الان به اندازه زمان کودکیت از عروسی (مخصوصا اگه کمی هم غریبه باشه) لذت میبری؟
تا حالا دقت کردی چقدر بچه ها از عروسی رفتن لذت میبرن و چقدر شاد میشوند
دامون جان ممنون از ابراز لطفت
ممنون بابت متن زیبات...
مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید . اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم . البته اگر یک وقت ناچار با مرگ روبرو شدم -که میشوم- مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد....
سلام
خوشحالم از اینکه دوباره به وبتون اومدم و شاهد استمرار فعالیت شما هستم
مطالب جالب و خاطره انگیزی داریدشما با عنوان (( پرواز شامگاهی درناها)) لینک شدید.جهت مشاهده لینک وبلاگتون به لینکستان وبلاگ مراجعه کنید.جاوید ایران و ایرانی.