پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

مرگ سپید

                     

 

دوست دارم در کوهستان بمیرم. ترجیحا جایی در تبت. وسط زمستون. یه روز سرد و یخ زده آفتابی. اما از اونجایی که سقوط در چنین روزی خیلی غیر محتمله یه عصر برفی رو ترجیح میدم. زمانی که سایه و واقعیت با هم قاطی میشه. برفی که کولاک میکنه. شلاق باد روی صورتم. پاشیدن برف توی نگاهم. فرو رفتن تا زانو توی برف نرم و تازه باریده. به نقاب برفی. یک لحظه. طناب پاره میشه. سقوط...

چشمام رو باز میکنم. سپیدی یکدست اطرافمه. صدای ریزش دانه های برف در اون بی صدایی مطلق. اعماق دره. تخته سنگهای غول آسا اطرافم رو گرفتن. باد هنوز داره اون بالا میپیچه و غوغا میکنه اما این پایین سکوت محض حکمفرماست. یک لحظه دوباره همه چیز تو سیاهی گم میشه . گرمایی لذت بخش و دوباره بازگشت. دردی نیست. کرخی مطلق. بدنم روی تکه سنگی مچاله شده. تکون خوردن آخرین حرکتیه که امکان داره بهش فکر کنم. دوباره سقوط در سیاهی و دوباره بازگشت به سپیدی کورکننده. چندین و چند بار. چند ساعتی گذشته. دیگه برف نمیباره. همه جا تاریکی محضه. سرم رو بلند می کنم. ستاره ها پیدان. تک و توکی. همون ستاره های قدیمی. خیلی نزدیکند. می خندند و آواز می خونند. من لبخند می زنم. چهره ها ظاهر میشند. سرما پیکرم رو احاطه کرده اما دردی نیست. مطلقا دردی نیست. پدر٬ چهره ها٬ چهره ها٬ چهره ها. سکوت محض. انگشتام رو توی برف فرو می کنم. سرما لمسشون نمیکنه. ظهر تابستون. دراز کشیدن بی هیچ صدا و حرکتی توی اون حوض یک متری. خنکی مطبوع آب رو روی نوک انگشتام حس می کنم و سرد شدن نرم نرمک تمام بدنم رو. چهره پدر با اون نگاه سرزنش بارش. افسوسی نیست پدر. هیچ افسوسی نیست. نگاه مادر با چشمهای نگران همیشگی. مادر تموم شد. برای همیشه تموم شد و لبخند مرموز مرد آسمونیم. تو هیچ وقت از مرگ نترسیدی. میبینی. دیگه بهت حسادت نمیکنم. برای اولین بار ازت جلو زدم. و دوباره کودکی. فلش بکهای ناگهانی. بالا رفتن با بادبادکها٬ حبابهای صابون. از پنجره طبقه سوم خم شدم و میخوام ببینم شیطان چطوری پایینم میکشه و ناگهان زیر پام خالی میشه. نقاب برفی. سقوط. بازگشت دوباره به زمان حال. ستاره ها. دب اکبر درست بالای سرمه. با دقت گوش میدم تا زمزمه خدایان رو بشنوم و صدای بالهای فرشتگانی رو که برای بردنم میان. زمان میگذره. هیچ آوایی شنیده نمیشه. ممنونم که فراموش شدم. ممنونم که هیچ وقت نبودید. و دوباره سقوط در سیاهی. داریم ریم بازی می کنیم. کارت می کشم. ژوکر! لبخند پیروزی.

دستان خیلی وقته رفتن و پاهام خیلی قبل از اونها. قلبم هنوز با سماجت میزنه و مغزم داره باهام بازی میکنه. برای چی میزنی؟ منتظر چی هستی؟ نجات؟ سعی میکنم لبخند بزنم اما لبام خیلی وقته خشک شدند. نه نمی خوام نجات پیدا کنم. حالا دیگه نه. نمی خوام پیدا شم. نمی خوام برگردم. گریه پدر٬ مویه های مادر٬ نگاه یخ زده دیگران٬ خاک٬ گور... نه قرارمون این نبود. من همیشه مرگ رو سپید خواستم. خودم رو به زیر صخره ها میکشونم تا پیدا نشم. بی فایده است. هیچ حرکتی نیست. گرمای اشک چشمانم رو نوازش میده. آخرین اشک و ناگهان سپیدی دوباره فرو میریزه. آخرین معجزه.از تمام خدایانی که هیچ وقت نشناختمشون ممنونم. آروم میگیرم. چشمانم رو میبندم. (هیچ وقت دوست نداشتم با چشمهای باز بمیرم) و به این مرگ سپید اجازه میدم که پیکرم رو دربر بگیره. برف بالا میاد. بالاتر و بالاتر. یک لحظه و بعد دیگه سپیدی مطلق. رهایی. پایان رنج. آرامش ابدی.  

نظرات 5 + ارسال نظر
دوست قدیمی سه‌شنبه 22 مرداد 1387 ساعت 05:53 ب.ظ

ناامیدم کردی!ولی خداییش تو استعداد داستان نویسی داری برو دنبال اینکار.جدی میگم.

لعنتی سه‌شنبه 22 مرداد 1387 ساعت 07:34 ب.ظ http://bargoderang.blogfa.com/

سلام!
خوبی آشنای قدیمی؟این شیوخ مرگت که بیشتر به در این کمپانی های تبلیغاتی با زمینه ساخت یخچال فریزر می خورد برادر من؟اگر خوب پول دادند مرا هم خبر کن!
موفق باشید!

بامداد چهارشنبه 23 مرداد 1387 ساعت 05:56 ب.ظ

سلام دامون خانوم . من نمی دونم اشتباها کجا رفتم . اسم وبلاگ مشابه اسم وبلاگ شما بود . کامنت گذاشتم و حتی به ایمیل آن طرف هم برای شما چیزهایی رو میل کردم .در رابطه با کار جدیدی که در سایت جناب مدرسی شروع کردین . چیزهایی در رابطه با پرواز دارم که براتون در اینجا قرار میدم امیدوارم که بدردتون بخوره .


در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر می شوی


آنکه پرنده نیست نباید بر پرتگاه آشیانه بسازد.نیچه


بلند آسمان جایگاه من است ...
بلند عرش حق جولانگاه من است

اگر عشق را منزلی است ...
آن بلند آسمان جایگاه من است

به سبک بال رفعت ابرها ..
. آسمان هرکجا مال من است



قصه معراج شاهین راز بود - قصد او از زندگی پرواز بود

لحظه پایان او آغاز بود - مرگ او خود آخرین پرواز بود



خیلی ها هستند که دوست ندارند پرواز تورا ببینند, تو به پرواز فکر کن نه به آنها....






اگر من عقابم بر این آسمان
بسی تیز چنگ و به هر سو پران

خور و خواب و راحت برای ددان
نباشد چو باشم بر این آسمان

که در رزم و پیکار و میدان جنگ
نباشد یکی همچو من تیز چنگ

یکی رخش آهن پرم مرکب است
خروشان چو رعد ازدها پیکر است

زمین و زمان را دگرگون کنم
بسی پر زآتش پر از خون کنم

همه خاک ایران سرای من است
همه حای آن آشیان من است




مرسی بامداد جان
خیلی دستم تنگ بود برای شعر فارسی
اگر اینها رو گذاشتم به اسم شما میذارم
بازم مرسی

بامداد پنج‌شنبه 24 مرداد 1387 ساعت 02:13 ق.ظ

دامون خانم . در صورت استفاده به هیچ عنوان لازم نیست که اسم من رو ببرین . فقط لطف کنین اگه تونستی بینین هر کدام از این صحبتها رو چه کسی کرده و نام خالق این آثار را در صورت امکان ببرید . چون من نمی دانم که چه کسانی برخی از این سخنان را گفته اند . سلام جناب هوانورد رو برسونین.

دختربهار پنج‌شنبه 24 مرداد 1387 ساعت 11:19 ق.ظ

لحظه مرگ هم مثل تمام لحظه های زندگی از راه میرسه. روزی یا شبی درست همون لحظه و بهمون شکل که مناسب ماست. روح از جسم جدا میشه و به راه خودش در کشف حقیقت ادامه میده. خشم٬ شک٬ نفرت٬ ترس٬ عشق٬ باور٬ یقین و تا ابد عشق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد