پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

یکی هست که...

 

 

یکی هست که هنوز زنده است

یکی هست که شاید ظاهربینها گول رنگ موهاش رو بخورن و بهش بگن پیر اما دلش جوونتر از هزار تا جوونه

یکی هست که آدم میتونه حرف دلش رو راحت بهش بگه

یکی هست که مثل آدم بزرگای قصه شازده کوچولو نشده و هیچ وقتم نمیشه

اون یک نفر این تصویر رو با اون قلب مهربونش برای من درست کرده

این تصویر برای من یعنی هزارتا حرف نگفته. یعنی یه دنیا معنی

متاسفم که نمیتونم هیچ توضیحی براش بدم فقط اینو میگم که برای من خیلی عزیزه هم خودش هم هدیه اش

 ممنونم که هستید

فقط همین 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
بهروز مدرسی جمعه 16 فروردین 1387 ساعت 05:42 ق.ظ http://www.oldpilot.ir

دامون جان به جون خودت و دخترم بهاره ، دگمه های کیبورد رو به سختی می بینم ... دارم زار زار گریه می کنم .. خدایا این عشق چیست که به بندگانت هدیه دادی ... عشق معنوی جانسوز ترین عشق هاست .. بعضی ها عشق رو وصال یار می دونند . در حالی که من عشق رو عاطفه سالم م نزدیک با دیگران می دونم .. ممکنه این پیوند با یه پیر زن یا کودک باشه .. مهم اینه که من با تمام وجودم عاشقانه اون هایی رو که دوستشون دارم ، می پرستم ... و تو برای من همون عزیزی هستی که به شرافتم سوگند حاضرم جانم رو برای خوشبختی تو فدا کنم ...
مارال جان ... خیلی دوستت دارم . منو شرمنده کردی .. هدیه من می تونه چشمم باشه .. می تونه قلبم باشه .. یه تصویر که ارزشی نداره . ...
خیلی دوستت دارم . برات آرزوی خوشبختی می کنم .
تا بعد

عقاب یکشنبه 18 فروردین 1387 ساعت 06:13 ب.ظ

می بینی مارال جان
استاد یعنی این
منم از اقای مدرسی تشکر میکنم به خاطر نقاشی زیباشون
و دوستش دارم به خاطر روح بزرگش
منم تو محلمون یه تپه دارم
میدونم که تو هم در موردش میدونی
سر سبز نیست ولی عشق منه
پست بعدی نوبت تپه منه
باشه؟

آوای خاموش دوشنبه 19 فروردین 1387 ساعت 12:28 ق.ظ http://360.yahoo.com/behijoon64

اینجا چهار نفر حضور دارن ، از بزرگ به کوچیک: استادمدرسی،عقاب،دامون،من. این چهار نفر برای من یه جمع فوق العاده رو تشکیل می دن که شاید فقط همین چهار نفر از علت فوق العاده بودن اون خبر دارن! پس منم نمی گم که چرا!
.....................................................................
من هم یه روز تپه ی سبز داشتم. تپه ی سبزی که خیلی دوستش داشتم. تپه ی سبزم رو خشک کردن ، سوزوندن و نابود کردن. دیگه هیچ وقت نمی خوام تپه ی سبز داشته باشم. من از سبز بیزارم. من از سرخ بیزارم. من از رنگ بیزارم! از هرچیز خاکی بیزارم! من عاشق رنگ بی رنگم. من تپه ی بی رنگ دارم. تپه ای که چون بی رنگه هیچکی نمی بیندش! هیچکی چیزی رو که ندیده باور نمی کنه حتی ((اون)) ... همونطور که هرگز ندید و باور نکرد. شاید دامون تنها کسیه که یکی دوبار تپه ی بی رنگ منو دیده. دامون مثل من جزو نادر افرادیه که واژه ی تقدیر براش مضحک و پوچه. من همیشه اینو تحسین می کنم. تقدیر دامون تپه ی خودشه! همین! خودش سازنده ی تقدیر خودشه.
یکی هم هست که برای من هنوز زنده است. یکی که با اینکه خودش کم مشکل نداره ، اما همیشه کنارم حسش می کنم. همیشه دلگرمی دهنده ی منه و کسیه که شاید ساعتها باهاش سرپا حرف بزنم و گذشت زمان رو حس نکنم، و خسته نشم. لازم نیست که بگم این کس اسم خودشو ((دامون)) گذاشته. مثل من که آوای خاموشم
...
دامون عزیزم ، تپه ی سبز تو تنها و تنها شایسته ی گامهای توست. تو با قدرت خودت و اراده ی بزرگی که داری ، به پشتوانه ی عقاب تیز بالت ، سرانجام بر فراز تپه ی سبزت ، سرفرازانه و لبریز از آرامش خواهی زیست.
ماندگارترین سبز نثار تو...

تایماز دوشنبه 19 فروردین 1387 ساعت 05:44 ب.ظ

من هیچ حرفی ندارم که بزنم. یعنی اینجا هیچ حرفی نمیشه زد. اینجا فقط باید به احترام عشق سکوت کرد! همین

شیوا دوشنبه 19 فروردین 1387 ساعت 08:46 ب.ظ

چه وبلاگ احساسی نازی!!!فقط هرچی نگاه کردم نفهمیدم راجع به چیه؟!

خاطره شنبه 24 فروردین 1387 ساعت 02:01 ب.ظ http://khaterehkh.blogsky.com

چه حس قشنگی........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد