پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

ویتریول!!

متنی که در ادامه میخونین قسمتی از کتاب (ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد) اثر پائلولو کوئیلو هست. در حقیقت گلچینی از گفتگوی درونی ورونیکا بعد از بیدار شدن از بیهوشی در اثر یه خودکشیه ناموفق در بیمارستان روانیه.

گرچه که در پایان کتاب ورونیکا به نحو دردناکی تغییر میکنه اما این قسمت کتاب برای من خیلی جالبه! مگه 99/99% ماها همینجوری زندگی نمیکنیم؟!!!

(یه خورده طولانیه اما واقعا ارزش خوندن داره)

 

زنده ام! همه چیز قرار است دوباره از اول شروع شود. بیرون میروم و دوباره خیابانهای لیوبلیانا را میبینم. کارم را در کتابخانه به من برمیگردانند و در طول زمان رفتن به همان بارها و باشگاههای شبانه را شروع میکنم.

به اتاق اجاره ای ام در صومعه برمیگردم. تلویزیون را روشن میکنم تا همان برنامه های قدیمی را ببینم. ساعت شماطه دار را کوک میکنم تا درست در همان ساعتی بیدار شوم که روز قبل بیدار شدم و کارهایم را در کتابخانه به صورت خودکار تکرار کنم. روی صندلی هر روزه ام در پارک مینشینم و ساندویج میخورم و بعد دوباره سر کارم برمیگردم و به غیبت در مورد اینکه چه کسی با چه کسی رابطه دارد و کی از چی رنج میبرد گوش میکنم

مادرم مدام از من میپرسد که میخواهم با زندگی خودم چه کنم، چرا مثل دیگران نیستم تا اینکه یک روز خسته از تکرار مداوم این چیزها با مردی ازدواج میکنم که خود را مجبور کرده ام دوستش داشته باشم و او و من راهی برای دیدن رویاهای آینده پیدا میکنیم. خانه ای در حومه شهر، بچه ها، آینده بچه ها. در سال اول بیشتر با هم رابطه زناشویی داریم. سال دوم کمتر و بعد از سال سوم احتمالا فقط هر 15 روز یکبار به آن فکر میکنیم و هر ماه فقط یک بار به آن دست میزنیم و من میمانم که چه مرگم است چون شوهرم دیگر به من توجهی نمیکند. شروع میکنم به چاق شدن و بعد رژیم میگیرم اما هر بار مدام از وزن خود شکست میخورم. شروع به خوردن آن قرصهای حادویی که مانع افسردگی میشوند میکنم و چند بچه دیگر میاورم. به همه میگویم که بچه ها تنها دلیل من برای زندگی اند اما در واقع زندگی من تنها دلیل هستی آنهاست.

....

به کارم در کتابخانه ادامه میدهم. ساندویج هایم را در میدان جلو تاتر میخورم. کتابهایی را میخوانم که هرگز  نگران تمام کردنشان نیستم. برنامه هایی را از تلویزیون تماشا میکنم که درست مانند برنامه های ده، بیست و پنجاه سال پیشند. دیگر به بار نمیروم چون شوهری دارم که که انتظار دارد به خانه برگرددم و از بچه ها نگهداری کنم.

از آن به بعد زندگیم دیگر فقط به انتظار بزرگ شدن بچه ها و گذراندن تمام روز با فکر خودکشی سپری میشود اما در آن هنگام پیر و ترسو شده ام. تا اینکه در یک روز قشنگ به این نتیجه میرسم که زندگی همین است و لازم نیست نگرانش باشم. هیچ چیز تغییر نمیکند و این موضوع را میپذیرم

نظرات 10 + ارسال نظر
علی دوشنبه 22 مرداد 1386 ساعت 02:23 ب.ظ http://www.alisalar.blogsky.com

با درود و سلام؛
بسیار خرسندم از اینکه به سرای شما راه یافته ام و بسی استفاده بردم .
فرصت کردید به بنده هم سر بزنید.
در مورد تبادل لینک یا لوگو نظرتون را بهم بگین
ومنو از نظرات ارزنده خود بهره مند سازید
با احترام

تایماز دوشنبه 22 مرداد 1386 ساعت 09:53 ب.ظ

خیلی تلخ و سیاهه. زیاد موافقش نیستم. گرچه حقیقتیه که جاریه و اگر امروزه آمار روابط نامشروع بالا رفته یکی از دلایلش همینه. اما به نظر من همیشه میشه یه جور دیگه نگاه کرد.از یه زاویه دیگه. بستگی به این داره که خودت بخوای زیبایی رو ببینی یا زشتی رو. خیلی عزت نفس میخواد که در بدترین شرایط بهترین فکرها رو بکنی! خیلی

نارنج سه‌شنبه 23 مرداد 1386 ساعت 10:20 ب.ظ http://naranj.blogsky.com

سلام میدونی دامون؟موقعی که این کتابو خوندم اوج زمانی بود که سیاه فکر میکردم یا حداقل اون قدر ادای سیاه فکر کردنو در اوردم که واقعا ذهنم سیاه شد و به شدت با ورونیکا موافق بودم...
الان هم هنوز نمیدونم چه کارهایی میشه با این زندگی کرد؟شاید از نظر دیگران دختر خیلی خوشبختی باشم همون جور که ورونیکا بود اما چیزی که باعث شد ورونیکا خودشو بکشه و من نه اعتقاد قوی به خدا هستش که بر اثر اتفاقی که برام یه شب که نه یه بامداد اتفاق افتاد...خدا به من و تینی معجزه نشون داد وسط خیابون ساعت ۲ شب...و شاید همون شب بود که ذهنم به روی همه اون چیزا بسته شد فکر کردم اون خدا نباید به خاطر سر گرمیه خودش ما رو افریده باشه و...تصمیم گرفتم دیگه به زندگیم مثل ورونیکا نگاه نکنم..
راستی چرا گفتی پایان دردناک؟

دختربهار چهارشنبه 24 مرداد 1386 ساعت 03:22 ب.ظ

دامون واقعا این محشر بوووووووود:
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم خاکی نیم تا خویش را محتاج آب و گل کنم
-----------------------------------------------
اوضاعی که ورونیکا در اون به سر می بره بسیار زیبا به تصویر کشیده می شه. اکثر ما از این مسیر عبور کردیم و کاملا احساساتی که ذکر شده رو لمس کردیم. اما اگه یادت باشه گفتم بریدا تنها اثر کوئیلو هست که من ازش خیلی لذت بردم چون بریدا اولین کتاب درباره ماوراالطبیعت بود که من می خوندم و مثل همه اولینها تاثیر گذاری بزرگ خودش رو داشت اما این ارتباط قوی رو در بقیه آثارکوئیلو با من برقرار نشد. من با <<نحوه حل>> مشکلاتی که شخصیتهای داستانهای کوئیلو با اون دست و پنجه نرم می کنن مشکل دارم(سوالات بسیار زیبا به تصویر کشیده می شن اما راه حلها گاهی اصلا واقعی و عملی به نظر نمی رسن) . کوئیلو گاهی برای مسائل اساسی راه حل های بسیار سطحی ارائه می ده.
------
اما با اینوجود دوست دارم دوباره این کتاب رو با تو مرور کنم.

علی پنج‌شنبه 25 مرداد 1386 ساعت 12:52 ب.ظ http://chickensoup.blogsky.com

سلام دوست عزیزم
ببخشید که دیر بهت سر زدم
یه مدت نبودم
عالی بود آخرین کار کوئیلو چی هستش؟
راستی من آپ کردم خوشحال می شم ببینمت

نارنج پنج‌شنبه 25 مرداد 1386 ساعت 02:02 ب.ظ

اره شاید یک کم درد ناک باشه که دیگه نخوای بمیری اما فکر کنی که داری میمیری من فکر کردم منظورت از دردناک بودن اینه که زنده مونده!!!!راستی من با چاقو رفتم سراغ همه اونهایی که رای نداده بودن امیدوارم تا فردا دیگه بتونیم یه کتابو شروع کنیم اما من از اعضا انتظار داشتم خودشون بیان رای بدم نه اینکه خودم برم التماسشون کنم که بیاین رای بدین!!!

حسین پنج‌شنبه 25 مرداد 1386 ساعت 08:57 ب.ظ

سلام اهو
نمیدونم با این قلم روونت وقلب صافت میتونی معنی دوست داشتنو لمس کنی یا نه
من که فکر میکنم میتونی
فکر میکنی کسی که نتونه فارسی خوب بنویسه میتونه چشاشو ببنده و تایپ کنه دوست دارم؟

عقاب من
همین حضورت شب را نیلی میکند کافیست
خوشحالم که معنیشو با تو تجربه کردم و میکنم
me too !!!!!!

سیاوش شنبه 27 مرداد 1386 ساعت 01:11 ق.ظ http://nabsh.blogsky.com

دامون جان درود ...
این کتاب چندین بار بهم پیشنهاد شد ولی هم تنبلی و هم اون موضوعی که بهت گفته بودم شک دایی جان ناپلئونی ! ( البته برداشت شخصی دارم از این ترکیب ) من باب اینکه هر چه در گیشه و تصویر و صدای پخش شده توسط این رژیم تحویل گرفته میشه تا حد زیادی من بهش شک دارم و مکث می کنم ! باعث شدند که نتونم بخونم ولی می دونم که کار جالبی خواهد بود به زودی برای اینکه از کوئیلو یکی هم خونده باشم ترجیح میدم این باشه ..
آری تصاویر آشناست .. روزمره گی اکثر ماها .. به درستی آمار عددی دادی دامون جان .. و تلخی و رنج من از اینکه چه لذتی هم می برند و یا حداقل چه بی خیال سیر تکراری پوچ و احمقانه ی زندگی اند .. نوع دیگری بودن را هرگز ندیده اند و تصور هم نمی توانند بکنند .. دور و برم هم پر است از اینها .. خودمم هم تا حد زیادی درگیر و غرقم که این روزها مثل دوره هایی از گذشته برای فرار از چارچوب و مسئولیت و اجبار و تحمیل دست به خودزنی های زیادی زده ام یکیش کار ! ول کردم که برای خودم باشم .. البته هرکدام کلی حرف می طلبد که چرا ... ولی عادت کردن و در هر مقطعی پیش آمدن مسئولیت و یا دغدغه ی خاطری که باعث می شود مقاطع زندگی یکی پشت دیگری بدون درک پوچی و بی محتوایی و ناخواسته بودن آن برایمان بگذرد مسأله ی جالبی بود که به وضوح می بینیم ... تولد .. مدرسه .. دانشگاه .. سربازی .. ازدواج .. کار .. بچه .. کار .. مرگ !! حالا یکی دو تا بیشتر یا کمتر یا پس و پیش تر ...
کوندرا حرف جالبی می زنه .. میگه : زندگی انسان به همین شکلی که هست یک شکست است. در برابر این شکست گریزناپذیر، تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که این زندگی را درک کنیم. و این همان دلیل وجودی رمان است ... حرف کوندرا رفتن به عمق زندگی برخلاف روال رایج و سریع و معطوف به هدفهای طولی و ارزشی و هنجاری امروزه .. درک و تجربه و شناخت حوزه های از ابعاد وجودی انسان که ناشناخته مانده البته کاملاْ با نگاه و رفتاری مادی و عینی نه خیالی !! و متافیزیکی و رویایی !!

سیاوش شنبه 27 مرداد 1386 ساعت 01:35 ب.ظ http://khargh.blogsky.com

در ضمن یه نکته یادم رفته بود این متن رو که خوندم یاد یکی از فیلمهایی که خیلی دوست دارم افتادم .. نمی دونم دیدی یا نه اگه ندیدی حتما ببین .. خیلی زود .. به نام [ مرثیه ای برای یک رویا ] Requeem For A Dream واقعاْ زیباست و البته به غایت تلخ ...

نگاررئیسی سه‌شنبه 24 آبان 1401 ساعت 07:25 ب.ظ http://Classino.com

سلام 24 آبان 1401 هست و کتاب ورونیکا رو تموم کردم وقتی این وبلاگ نوشته شده من فقط 3 سالم بود الان خدا میدونه شماها کجا هستید و چکار میکنید ولی میخوام بگم منم مثل ورونیکا بودم هیچ امیدی برای آینده نداشتم زندگیم روزمره بود ولی از وقتی امید گرفتم که مردم متحد شدن به خاطر مرگ #مهسا_امینی همه بلند شدن و به انقلاب 1401 به شدت امیدوارم ✌️

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد