۱۵ روز برای خودت زندگی کن!!!
۱
یک روز بیشتر به پایان این 15 روز نمونده. اما الان که برمیگردم و نگاهی به گذشته میندازم، با این حقیقت تلخ مواجه میشم که من نه در این 14 روز و در 14 روزهای بیشمار گذشتم هیچ وقت نتونستم برای خودم زندگی کنم. زندگی من، زندگی ما، به قول یه نفر یه تراژدی- کمدیه. بعضیها قسمت کمدی شو میبینن و برا خودشون خوشند. بعضی ها قسمت تراژدی رو و افسردن و آدمای خیلی معدودی هم هستند که هر دو روی زندگی رو دیدن و حس کردن. به جز این عده خیلی خیلی کم که شاید به اون درجه ای رسیده باشند که بتونن برای خودشون زندگی کنن، بقیه همه اسیریم. اسیر جامعه، اسیر اخلاق، اسیر عرف و اسیر مسوولیت هامون. این آخری دردناکترینشونه. چون ما اسیر خودمونیم. اسیر اعتماد خشک و خالی هستیم که نزدیکترین کسامون بهمون کردن. من حالم داره از این اعتماد به هم میخوره. دیگه حالم از شنیدن اینکه چه آدم عاقلیم به هم میخوره. پایه های اعتمادی که قراره با یه کلمه، یه حرکت، یه شک فرو بریزه، به چه دردی میخوره؟ اعتمادی که بدست آوردنش مستلزم فنا شدن منه به چه درد من میخوره؟ به من اعتماد کن. من. نه اون چیزی که توی ذهنت از من ساختی. به اون چیزی که هستم اعتماد کن نه اون چیزی که میخوای باشم. خسته شدم از بس سعی کردم اشتباه نکنم.خسته شدم از بس تلاش کردم منطقی باشم. خسته شدم از لبخند زدن. از تظاهر، از مطابق میل همه بودن. از عاقل بودن از از از... خسته شدم از این خود تقلبیم!! من گم شدم. من جایی تو این به قهقرا رفتن، کنار جاده ای، زیر پلی، کنار چپری افتادم و مردم. این ماسک که میخنده. این عروسک که همه کاراش مطابق معیارهای جامعست من نیستم. من گم شدم. من گم شدم...
اعتمادی که بیشتر مردم از آن دم می زنند این است: من به تو اعتماد دارم (یعنی من به آنچه از تو می خواهم اعتماد دارم)
.
اعتمادی که آن کس که ((دوست دارد)) دارد ، این است: من خود را در تو گم کرده ام ...